بر مسندِ دَنی فَتدَلّی نِهاد پای
دستی ز غیب و بر پشتِ او نشست
ایرج میرزا
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست
غزلیات سعدی
بر نگردم به خانه تا ندهی
دست خط حکومت قزوین
ایرج میرزا
بر سرِ آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
غزلیات حافظ
باشد که یک نفس نظری سوی ما کند
دزدیده آن نفس به رخ او نظر کنیم
عراقی
بیا، که خانهٔ دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک
عراقی
بیا، که خانهٔ دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک
عراقی
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
غزلیات شهریار
به چشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت
غزلیات سعدی
به یک فریب نهادم صلاح خویش از دست
دریغ آن همه زهد و صلاح مستوری
اشعار منتسب حافظ
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد
غزلیات سعدی
بشتاب، که جان به لب رسید است
دریاب کنون، که وقت کار است
عراقی
بگشادند در سرای وجود
دری از عالم صفا عشاق
عراقی
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد
غزلیات سعدی
برون کردندم از کعبه به خواری
درون بتکده کردند جایم
عراقی
بگذرد زین شکار قدری صعب
در هوای شکاری آسان تر
ایرج میرزا
باشد که ببینی، ای عراقی،
در نقش وجود خویش نقاش
عراقی
بر سر کویت چه خوش باشد به بوی وصل تو
در میان خاک و خون افتان و خیزان زیستن؟
عراقی
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رَوَد به باد
غزلیات حافظ
با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد
غزلیات سعدی
با وصل جانفزایت جان را چه آشنایی؟
در کوی آشنایی بیگانهای چه سنجد؟
عراقی
باز دل از در تو دور افتاد
در کف صد بلا صبور افتاد
عراقی
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعه حکمت فرزانه بگرییم
غزلیات شهریار
با غمزه خوبان که چو شمشیر کشیدهست
در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود
غزلیات سعدی
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
غزلیات سعدی
بوسه دهم بندهوار بر قدمت ور سرم
در سر این میرود بی سر و پایی مگیر
غزلیات سعدی
بیدلان را جز آستانهٔ عشق
در ره کوی دوست منزل نیست
عراقی
بیروی تو هر گلی که دیدم
در دیدهٔ من خلید خاری
عراقی
بیرون ز لبِ تو ساقیا نیست
در دور، کسی که کام دارد
غزلیات حافظ
باز مرا در غمت واقعه جانی است
در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است
عراقی
بانگ اذان است و چشم مست تو بینم
در خم محراب ابروان به امامت
غزلیات شهریار
بر سر میدان جانبازی دلم
در خم چوگان ز زلف و گوی تو
عراقی
بر بساط دل سماط عیش گستردند، لیک
در جهان صاحبدلی کو تا شود مهمان دل؟
عراقی
با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد؟
عراقی
بردار ز رخ نقاب یکبار
در پرده چنان جمال تا کی؟
عراقی
بالجمله تمام مردم شهر
در بحر گناه میتپیدند
ایرج میرزا
به دردی قانعم از تو، به دشنامی شدم راضی
در این هم یاریام ندهی، چگونه یار میداری؟
عراقی
بیا بیا که تو حورِ بهشت را رضوان
در این جهان ز برایِ دلِ رهی آورد
غزلیات حافظ
بنوش باده که قَسّام صُنع قسمت کرد
در آفرینش از انواعِ نوشدارو نیش
اشعار منتسب حافظ
بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر
در آرزوی آن که بیابم به تو راهی
غزلیات شهریار
بگریخته است از لب لعلش شکفتگی
دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است
غزلیات شهریار
بود در آن بیشه پادشاه یکی شیر
داوری از کُرد پیش شیر همی بُرد
ایرج میرزا
با آنکه ز گلشن وصالت
دانم نرسد به بنده بویی
عراقی
بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانی
داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی
غزلیات شهریار
بگذاشتم این حدیث، کز من
دارند سگان کوی تو عار
عراقی
به سعیِ خود نتوان بُرد پِی به گوهرِ مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید
غزلیات حافظ
بدان مخسب که در خواب روی او بینی
خیال او بود آن، اعتبار نتوان کرد
عراقی
با جان من از جسد برآید
خونی که فروشدهست با شیر
غزلیات سعدی
بیژنتر از آنم که به چاهم کنی ای تُرک
خونم بفشان کیست سیاووشتر از من
غزلیات شهریار
به بحرانی که کردم آتشم شد از عرق خاموش
خوشا آن آتشینتبها که دلکش بود هذیانم
غزلیات شهریار
با همه ناراستی و بد دلی
خوش حرکات است پدر سوخته
ایرج میرزا
بیا که با همه نامهربانیت ای ماه
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی
غزلیات شهریار
بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا
غزلیات حافظ
باید از دولت متبوعه کنند استمداد
خلق بیچاره چه دارند که امداد کنند
ایرج میرزا
بکش چنان که توانی که بنده را نرسد
خلاف آن چه خداوندگار فرماید
غزلیات سعدی
بده جامی و بشکن توبهٔ من
خلاصم ده ازین زهد نفاقی
عراقی
برخیز که چشمهای مستت
خفتست و هزار فتنه بیدار
غزلیات سعدی
بر من مسکین ستم تا کی کنی؟
خستگی و عجز من میبین، مکن
عراقی
به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
غزلیات شهریار
بیا و کَشتیِ ما در شَطِ شراب انداز
خروش و وِلوِله در جانِ شیخ و شاب انداز
غزلیات حافظ
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم
غزلیات شهریار
باغی است جهان، ز عکس رویت
خرم دل آن که در تماشاست
عراقی
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها
غزلیات شهریار
با عراقی، که عاجز غم توست
خردهگیری مکن، که مسکینم
عراقی
بُتِ چینی عدویِ دین و دلهاست
خداوندا دل و دینم نگه دار
غزلیات حافظ
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلتید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
غزلیات شهریار
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
غزلیات شهریار
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
غزلیات سعدی
با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق
خام از عذاب سوختگان بیخبر بود
غزلیات سعدی
بهر آشوب دل سوداییان
خال فتنه بر رخ زیبا نهاد
عراقی
بیدلی را بی سبب آزرده گیر
خاکساری را به خاک اسپرده گیر
عراقی
بادهنوشان، که کار آب کنند
خاک را تیزتر کنند مسام
عراقی
بس که ز راه آمد و ندید به جا تخم
خاطرش از دست برد کُرد بیازرد
ایرج میرزا
بازگرداندم عنان عمر با خیل خیال
خاطرات کودکی آمد به استقبال من
غزلیات شهریار
بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
غزلیات حافظ
با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم
حیفم آید که تو در خاطر اغیار آیی
غزلیات شهریار
برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم
غزلیات شهریار
به غلامیِّ تو مشهورِ جهان شد حافظ
حلقهٔ بندگیِّ زلفِ تو در گوشش باد
غزلیات حافظ
به خونبهای منت کس مطالبت نکند
حلال باشد خونی که دوستان ریزند
غزلیات سعدی
به معنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی
حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری
عراقی
با همچو منی همچو فنی؟ گفتمش آرام
حق داری اگر پاره نمایی جگر از من
ایرج میرزا
بیار ساغرِ دُرِّ خوشاب ای ساقی
حسود گو کَرَمِ آصفی ببین و بمیر
غزلیات حافظ
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
غزلیات سعدی
بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست
حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند
غزلیات شهریار
برای ذوق تو شهوت پرست عبدالبطن
حدیث میوه و حوریّه و شراب کند
ایرج میرزا
به گوش آنکه صدای خدا نمیشنود
حدیث عشق من افسانهای بود واهی
غزلیات شهریار
به مستوران مگو اسرارِ مستی
حدیثِ جان مگو با نقشِ دیوار
غزلیات حافظ
به نیم جان که تو داری و یک نفس که تو راست
حدیث پیشکشش زینهار نتوان کرد
عراقی
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را
غزلیات سعدی
باری، عراقی این دم بس ناخوش است و در هم
حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟
عراقی
با جان من مسکین، چه ناز کنی چندین؟
حال دل من میبین، آخر چه دلال است این؟
عراقی
بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست
عراقی
بیچاره عراقی، هان! دم درکش و خون میخور
چون هیچ دمی با او گیرات نمیافتد
عراقی
بیتو عمرم شد، دریغا! و چه حاصل از دریغ؟
چون نیاید باز تیر از کمان انداخته
عراقی
بلبل اندر ناله و، گُل خندهٔ خوش میزند
چون نسوزد دل که دلبر در وِی آتش میزند؟
اشعار منتسب حافظ
بر مینیاید از دل تنگم نفس تمام
چون ناله کسی که به چاهی فرو بود
غزلیات سعدی
بگرفت به دندان فلک انگشت تعجب
چون من به دو انگشت لب یار گرفتم
عراقی
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
غزلیات سعدی
بر خوان جهان چه مینشینم؟
چون لقمه جز استخوان نیابم
عراقی
بر خوان جهان چه مینشینم من؟
چون لقمه جز استخوان نمییابم
عراقی
باشد درم عزیز ولیکن سوار او
چون لفظ رم در اوست هراس از درم کند
ایرج میرزا
با سوز تو از چه رو نسازیم؟
چون لطف تو چاره ساز داریم
عراقی
بر من مسکین عاجز رحم کن
چون فروماندم ز جست و جوی تو
عراقی
به قیام از بر هر گنبد سبزی سروی
چون عروسان خرامان به خیام ای شیراز
غزلیات شهریار
بگذار که بی همهمه فارغ شوم از کار
چون صبح شود هرچه بخواهی ببر از من
ایرج میرزا
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمیآید نفس
غزلیات سعدی
بگذری از ذکر اسماء و صفات
چون شود مذکور جانت را عیان
عراقی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
غزلیات شهریار
باز بر خاکم چرا میافگنی؟
چون ز خاک افتاده را برداشتی
عراقی
بی وصل تو در هوای مهرت
چون ذره مرا مجال تا کی؟
عراقی
برتاس در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میبرد
غزلیات سعدی
باشد که شود دل عراقی
چون جام جهان نمای ساقی
عراقی
بهارِ عمر خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هِزار آرد
غزلیات حافظ
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب
غزلیات سعدی
بسا هوشمندا که در کوی عشق
چو من عاقل آیند و شیدا روند
غزلیات سعدی
بگفت ای گنج وَر این نَخوَت از چیست
چو مُزدِ رنج بخشی رنج بر را
ایرج میرزا
بر خاک درگه تو تپیدم بسی ز غم
چو مرغ نیم کشته تپانم بسوختی
عراقی
به گرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتاد در شست
عراقی
به رنگ لعل تو ای گل پیالههای شراب
چو لاله بر لب نوشین جویبارانند
غزلیات شهریار
به زیر سنگ لحد استخوان پیکر ما
چو گندمی است که از آسیاب میگذرد
غزلیات شهریار
بیا که لالهرخان لالهها به دامنها
چو گل شکفته به دامان کوهسارانند
غزلیات شهریار
بشوید کهنه و آراید او را
چو کمتر کارگر بیچاره مادر
ایرج میرزا
به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست
چو کعبه یافتم آیم ز بتپرستی باز
اشعار منتسب حافظ
به آب دیده عراقی وضو همی سازد
چو قامت تو بدید آنگهی نماز کند
عراقی
به سانِ سوسن اگر دَه زبان شود حافظ
چو غنچه پیشِ تواش مُهر بر دهن باشد
غزلیات حافظ
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمهٔ بقا را
غزلیات شهریار
بیا، ای چشم من، جان و جمال روی جانان بین
چو عاشق میشوم باری، بدان رخسار اولیتر
عراقی
به یک ساغر در آشامم همه دریای مستی را
چو ساغر میکشم، باری، قلندروار اولیتر
عراقی
به انعکاس افق لکه ابر بینم و خواهم
چو زلف بور تو انسی به چشم زاغ تو گیرم
غزلیات شهریار
به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند
غزلیات سعدی
به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی باز کنی بازت احترام کنند
غزلیات سعدی
بلای عشق عظیمست لاابالی را
چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد
غزلیات سعدی
به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر
چو در ولایت غربت دو همزبان غریب
غزلیات شهریار
به تیر غمزه چرا خسته میکنی دلها؟
چو چارهٔ دل بیچارگان نمیسازی
عراقی
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه یافتم دغایی
عراقی
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
عراقی
به تاجِ هدهدم از رَه مَبَر که بازِ سفید
چو باشه در پِی هر صیدِ مختصر نرود
غزلیات حافظ
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
غزلیات شهریار
به پای بوس تو دستِ کسی رسید که او
چو آستانه بدین در، همیشه سر دارد
غزلیات حافظ
به بزمگاهِ چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهانِ توام غنچه در گمان انداخت
غزلیات حافظ
به دور جام میم داد دل بده ساقی
چهها که بر سرم از دور روزگار آمد
غزلیات شهریار
بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز
چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند
غزلیات سعدی
بهر دل درهم و پریشانم
چه کنم؟ کار دل فراهم نیست
عراقی
به کس چون رایگان چیزی نبخشند
چه کِبر است این خَداوندانِ زر را
ایرج میرزا
به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری
غزلیات شهریار
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون خزانی را
غزلیات شهریار
به تیر عشق تو تا سینهها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده میشود سپری
غزلیات شهریار
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی
غزلیات شهریار
بدین صفت که تو آغاز کردهای خونریز
چه سیل خواهد ازین تیره خاکدان برخاست!
عراقی
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
غزلیات شهریار
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
غزلیات حافظ
بلای غمزه نامهربان خونخوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
غزلیات سعدی
بیرخ یار ناخوش است حیات
چه خوشستی که یار داشتمی!
عراقی
به شعر شهریار اکنون سر افشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدایی سمر کردی
غزلیات شهریار
به جای آن که نشینند و حرف شعر زنند
چه خوش بُوَد که نشینند و فکر کار کنند
ایرج میرزا
به غمزهای چو مرا مست میتوانی کرد
چه حاجت است صراحی و جام؟ باده بیار
عراقی
به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را
غزلیات شهریار
به چاه گور دگر منعکس شود فریاد
چه جای داد که بیداد میرسد ما را
غزلیات شهریار
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
غزلیات شهریار
بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مست
غزلیات حافظ
به ملک ری که فرساید روان فخررازیها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی
غزلیات شهریار
به تاجِ عالم آرایش که خورشید
چنین زیبندهٔ افسر نباشد
غزلیات حافظ
بر درِ اربابِ بیمروّتِ دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
غزلیات حافظ
بسکه کشید ناز تو، مرد عراقی، ای دریغ!
چند کشد، تو خود بگو، خسته دلی دلال تو؟
عراقی
بسکه غم خوردم ز جان سیر آمدم
چند بر خوان غمم مهمان کنی؟
عراقی
به روزگار تو یابد کمال موسیقی
چنانکه شعر به دوران شهریار رواج
غزلیات شهریار
ببین که پیش تو در خاک چون همی غلتد؟
چنان که هر که ببیند برو بگرید خون
عراقی
بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست
چنان که معجز موسی طلسم جادو را
غزلیات سعدی
به احتیاط گذر بر سواد دیدهٔ من
چنان که گوشهٔ دامن به خون نیالایی
عراقی
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
غزلیات سعدی
به کام دشمنم داری و گویی: دوست میدارم
چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟
عراقی
باشد چو پیاله غرقه در خون
چشمی که شد آشنای ساقی
عراقی
بازم از غصه جگر خون کردهای
چشمم از خونابه جیحون کردهای
عراقی
با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد
غزلیات شهریار
بیجمال تو، ای جهان افروز
چشم عشاق، تیره بیند روز
عراقی
بر
چشم ِ غزلیات سعدی
به آتشگاه حافظ رونق سوز و گداز ازماست
چراغ جاودانست این و بی روغن نخواهد شد
غزلیات شهریار
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
غزلیات شهریار
بیان وصف تو گفتن نه حد امکان است
چرا که وصف تو بیرون ز حد اوصاف است
اشعار منتسب حافظ
بیا که با تو بگویم غمِ ملالتِ دل
چرا که بی تو ندارم مَجالِ گفت و شَنید
غزلیات حافظ
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
غزلیات شهریار
به امید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم؟
عراقی
به هر تردامنی رخ مینمایی
چرا از دیدهٔ من ناپدیدی؟
عراقی
باز نگر که: میکشد بی تو مرا فراق تو
چارهٔ من بکن، مجو بی سببی زوال من
عراقی
بر خاک درش چرا ننالم ؟
چاره به جز از فغان نیابم
عراقی
بر خاک درش روم بنالم زار
چاره به جز از فغان نمییابم
عراقی
بر سر سفرۀ سپهسالار
جوجهها را کباب میبینم
ایرج میرزا
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری
جواب داد که آزادگان تهی دستند
غزلیات سعدی
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
غزلیات سعدی
به غیر من که بهارم به باغ عارض تست
جهانیان همه سرگرم نوبهارانند
غزلیات شهریار
بیا، که بیتو دل من خراب آباد است
جهان نمیشود آباد جز به سلطانی
عراقی
به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
غزلیات حافظ
بده جامی، که اندر وی ببینم
جمال دوستان هم وثاقی
عراقی
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمالِ چهرهٔ تو حجت موجه ماست
غزلیات حافظ
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
غزلیات شهریار
با عشق قرار در نگنجد
جز نالهٔ زار در نگنجد
عراقی
با داغ غمت درون سینه
جز سوز و گداز در نگنجد
عراقی
با عشق تو ناز در نگنجد
جز درد و نیاز در نگنجد
عراقی
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
غزلیات شهریار
بیچاره کسی که در دو عالم
جز تو دگریش یار باشد
عراقی
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش میکند ما را
غزلیات شهریار
به زیر سنگ حوادث کسی چه چاره کند
جز این قدر که به پهلو چو مار برگردد
غزلیات سعدی
به حسن دلبر من هیچ در نمیباید
جز این دقیقه که با دوستان نمیپاید
غزلیات سعدی
بگریست چشم ابر بر احوال زار من
جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد
غزلیات سعدی
بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ
جز آب دیده که بر چشم من روان آمد
عراقی
بنده ندانیم که در کجا رَوَم آخِر
جذبۀ شیرازیان مرا بکشاند
ایرج میرزا
بهر تاریخ فوتش ایرج گفت
جایش اندر بهشت ایزد داد
ایرج میرزا
بی لطف تو کی درست گردد؟
جانا دل من به سر شکسته
عراقی
با چشم پر آب چون قنینه
جان میدهم از برای ساقی
عراقی
بسکه ما خون جگر خوردیم از دست غمت
جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختیم
عراقی
باغ ِ
جان ِ غزلیات سعدی
بر در یار من سحر مست و خراب میروم
جام طرب کشیدهام، زآن به شتاب میروم
عراقی
بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
غزلیات حافظ
ببینی عاشقانش راکه چون در خاک و خون خسبند؟
تو نیز از عاشقی باید که اندر خون چنان میری
عراقی
بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر
اشعار منتسب حافظ
به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری
غزلیات شهریار
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حالِ مشتاقان نظر باد
غزلیات حافظ
به حسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد
تو را در این سخن انکارِ کارِ ما نرسد
غزلیات حافظ
برو بیش از پدر خواهش که خواهد
تو را بیش از پدر بیچاره مادر
ایرج میرزا
به خون سعدی اگر تشنهای حلالت باد
تو دیر زی که مرا عمر خود نمیپاید
غزلیات سعدی
بیا، ببین، نه همانا که زنده خواهم ماندن
تو خود بگوی که: بی تو چگونه زنده بمانم؟
عراقی
به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری
غزلیات شهریار
بر در وصلت چو کس میگذرد
تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد
عراقی
بسیار کس شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد
غزلیات سعدی
به هر سو بلبلِ عاشق در افغان
تَنَعُّم از میان، بادِ صبا کرد
غزلیات حافظ
به آب دیدۀ سوزنده تر ز آتش تیز
تن ذُباب و دل پشّه را کباب کند
ایرج میرزا
بر سردر کاروان سرایی
تصویر زنی به گچ کشیدند
ایرج میرزا
به سودای نکورویی اگر دل گرمیی داری
تحمل بایدت کردن جواب سرد بدخویی
عراقی
بی یاد تو نیستم زمانی
تا یاد کنم دگر زمانت
غزلیات سعدی
بر سر پا عذر نباشد قبول
تا ننشینی ننشیند غبار
غزلیات سعدی
بر سر بازار وصلش جان ندارد قیمتی
تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد
عراقی
بگذر تو ازین قیود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل
عراقی
باغ میخواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
غزلیات سعدی
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب
غزلیات شهریار
بر سر خوان درد او درد بسی کشیدهام
تا کشم از دو لعل او بادهٔ ناب میروم
عراقی
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
غزلیات سعدی
بویی به نسیم کوی خود ده
تا صبحدمی به دل رساند
عراقی
بخت برگشته ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیرهسرانجامیها
غزلیات شهریار
بازار شوق گرم شد آن سروْقد کجاست؟
تا جانِ خود بر آتش رویش کنم سپند
غزلیات حافظ
بر دست باد کویت بوی خودت فرستی
تا بوی جان فزایت زنده کند روانم
عراقی
بازم از این جایگاهِ نغز دل افروز
تا به کجا دست روزگار براند
ایرج میرزا
برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
تا به خنده در آفاق گل به دامن افشانی
غزلیات شهریار
بلبلانیم یک نفس بگذار
تا بنالیم در گلستانت
غزلیات سعدی
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود
غزلیات سعدی
بنمای رخت به دردمندی
تا بر سر کوت جان فشاند
عراقی
بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب
غزلیات سعدی
بیمار پرسش از تو نیاید، به درد گو:
تا باز پرسدم، که جگرخوار ماندهام
عراقی
بنما، که در انتظار رویت
پیوسته دو چشم باز داریم
عراقی
بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست
عراقی
بیمار خود را میپرس گه گه
پیوسته از ما مگزین جدایی
عراقی
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری
پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
غزلیات سعدی
با من اگر نشینی برخیزم از سر جان
پیش بهشت رویت غم خانهای چه سنجد
عراقی
برخیِ جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدانِ ثریا
غزلیات سعدی
بندهٔ پیرِ مغانم که ز جهلم بِرَهانْد
پیرِ ما هر چه کُنَد عینِ عنایت باشد
غزلیات حافظ
بر درش گر مفلسان را بار نیست
پس من مسکین چرا افتادهام؟
عراقی
بنشان، ای عراقی، آتش خویش
پس چراغی ز عشق ما افروز
عراقی
بوسهای بر کنار ساغر نه
پس بگردان شراب شهدآمیز
غزلیات سعدی
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
اشعار منتسب حافظ
بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز
پروانه تخیل آفاق گرد او
غزلیات شهریار
بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا
پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه
عراقی
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید
غزلیات سعدی
بی پیچه زن گشاده رو را
پاچین عفاف میدریدند
ایرج میرزا
بیرخت جان در میان نتوان نهاد
بییقین پا بر گمان نتوان نهاد
عراقی
بر خیره قصیده چند خوانیم؟
بیهوده فسانه چند گوییم؟
عراقی
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بیمایه زبون باشد هر چند که بستیزد
غزلیات سعدی
بر سنگ مزن تو سینهٔ ما
بیقدر شود گهر شکسته
عراقی
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
غزلیات شهریار
بیا بیا، که نسیم بهار میگذرد
بیا، که گل ز رخت شرمسار میگذرد
عراقی
بیا، که جان مرا بیتو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بیتو نیست بینایی
عراقی
بیا، که بیرخ زیبات دل به جان آمد
بیا، که بیتو همه سود من زیان آمد
عراقی
بیا، که بیتو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بیتو ندارم سر بقا ای دوست
عراقی
بیا، که بیتو دلم راحتی نمییابد
بیا، که بیتو ندارد دو دیده بینایی
عراقی
بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت
بیا، که بیتو دلم جمله در میان آمد
عراقی
بهایِ بادهٔ چون لعل چیست؟ جوهرِ عقل
بیا که سود کسی برد، کاین تجارت کرد
غزلیات حافظ
برس، که بیتو مرا جان به لب رسید، برس
بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
عراقی
بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز
غزلیات سعدی
برای بردن اسب و درشکۀ مردم
بیا ببین که چه جفت و کلک سوار کنند
ایرج میرزا
به وفایِ تو که خاکِ رَهِ آن یارِ عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
غزلیات حافظ
بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت
بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟
عراقی
بیچارهای که صورت رویت خیال بست
بی دیدنت خیال مبند استراحتش
غزلیات سعدی
بس در خیال هدیه فرستادهام به تو
بی خوان و خانه حسرت مهمان کشیدهام
غزلیات شهریار
بچه هایِ زمانه رند شدند
بی ثمر دان تو ژاژخایی را
ایرج میرزا
با یارِ شکرلبِ گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
غزلیات حافظ
بی دوست، که را خوش آید آخر
بوی گل و رنگ لاله زاری؟
عراقی
بیبوی خوشت نیایدم خوش
بوی خوش هیچ نوبهاری
عراقی
با صنمی چو لعبتی خوش بنشین به خلوتی
بوسه ستان به آرزو تازه به تازه نو به نو
اشعار منتسب حافظ
بر پرد زین گل به آن گل شادمان
بوسد این را غبغب و آن را عذار
ایرج میرزا
به ناامیدی از این در مرو، بزن فالی
بُوَد که قرعهٔ دولت به نامِ ما افتد
غزلیات حافظ
به مکتب چون روی تا بازگردی
بُوَد چشمش به در بیچاره مادر
ایرج میرزا
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب
بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد
غزلیات سعدی
بلبلآسا همه شب تا به سحر ناله زنم
بو که بویی به مشامم ز گلستان آید
عراقی
با صبا همراه بفرست از رخت گل دستهای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
غزلیات حافظ
به روز حشر اگر اختیار با ما بود
بهشت و هر چه در او از شما و یار از من
غزلیات شهریار
باده نوشی که در او روی و ریایی نَبُوَد
بهتر از زهدفروشی، که در او روی و ریاست
غزلیات حافظ
بتی دارم که گِرد گل ز سُنبل سایهبان دارد
بهارِ عارضش خطّی به خونِ ارغوان دارد
غزلیات حافظ
به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است
به یک کرشمه دل از غمزهٔ تو خرسند است
عراقی
به لابه گفتمش ای ماهرُخ چه باشد اگر
به یک شِکَر ز تو دلخستهای بیاساید
غزلیات حافظ
به حق صحبت دیرین که هیچ محرمِ راز
به یارِ یک جهتِ حق گزارِ ما نرسد
غزلیات حافظ
به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی
به هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت
غزلیات سعدی
به گیتی هر کجا درد دلی بود
به هم کردند و عشقش نام کردند
عراقی
به چمن خُرام و بنگر برِ تختِ گل که لاله
به ندیمِ شاه ماند که به کف ایاغ دارد
غزلیات حافظ
به روزگار عزیزان که حیف باشد اگر
به مهر او نشود صرف روزگار عزیز
ایرج میرزا
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام
به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد
غزلیات شهریار
به خسته برگذری صحتش فرازآید
به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد
غزلیات سعدی
بیا و حالِ اهلِ درد بشنو
به لفظِ اندک و معنی بسیار
غزلیات حافظ
به ماه من که رساند پیام من که ز هجران
به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند
غزلیات شهریار
بیا، که جان من از آرزوی دیدارت
به لب رسید و غم دل فگار میگذرد
عراقی
بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند
به گوشم ناله بلبل هزاران داستان خواند
غزلیات شهریار
به گرد خود برآ، یک بار، آخر
به گرد هر دو عالم چند پویی؟
عراقی
بر سر خوان لبت دست چو من درویشی
به گدایی رسد آخر چو به یغما نرسد
غزلیات سعدی
به باغ چهچه سحر بلبلان سحر
به کوه قهقه شوق کبکهای دری
غزلیات شهریار
به جد و جهد چو کاری نمیرود از پیش
به کردگار رها کرده بر مصالح خویش
اشعار منتسب حافظ
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
غزلیات سعدی
به کام دوستان بودم، کنون باز
به کام دشمنانم، با که گویم؟
عراقی
به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست
غزلیات سعدی
به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد
به قهر اگر بستیزد هزار تن بکشد
غزلیات سعدی
بیا که چارهٔ ذوقِ حضور و نظم امور
به فیض بخشی اهلِ نظر توانی کرد
غزلیات حافظ
بدین صفت که تویی بر جمال خود عاشق
به غیر خود، نه همانا، که روی بنمایی
عراقی
بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد
به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد
عراقی
به طره صید کنی صدهزار دل هر دم
به غمزه بیش کشی هر نفس دو صد غمناک
عراقی
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
غزلیات شهریار
بدین زبان صفت حسن یار نتوان کرد
به طعمهٔ پشه عنقا شکار نتوان کرد
عراقی
به وقتِ سرخوشی از آه و ناله عُشّاق
به صوت و نغمهٔ چنگ و چَغانه یاد آرید
غزلیات حافظ
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
غزلیات سعدی
بیار باده و اول به دستِ حافظ ده
به شرطِ آن که ز مجلس سخن به در نرود
غزلیات حافظ
با دل شاد شاه از این کشور
به سوی پایتخت روی نهاد
ایرج میرزا
بسوخت حافظ و ترسم که شرحِ قصه او
به سمعِ پادشهِ کامگارِ ما نرسد
غزلیات حافظ
به پای چشمه طبع من این بلند سرود
به سرفرازی آن سروناز میگویی
غزلیات شهریار
به لب رسید مرا جان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
غزلیات حافظ
به جای آب روان نیستم دریغ که در جوی
به سر بغلطم و در پیش راه باغ تو گیرم
غزلیات شهریار
به وصلم دست گیر، ای دوست، آخر
به زیر پای هجرم چند مالی؟
عراقی
به بویت زندهام هر جا که هستی
به رویت آرزومندم، کجایی؟
عراقی
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر
به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر
عراقی
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
اشعار منتسب حافظ
به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون
به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده
غزلیات شهریار
به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروت است ای دوست
غزلیات شهریار
به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت
غزلیات سعدی
به قول خواجه گر از جام می کناره کنم
به دور لاله دماغ مرا کنید علاج
غزلیات شهریار
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
غزلیات سعدی
به غمزه صد سخن با جان بگفتند
به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند
عراقی
بدان که نام وصال تو میبرم روزی
به دست هجر مرا جان سپار نتوان کرد
عراقی
به خَطُّ و خالِ گدایان مده خزینهٔ دل
به دستِ شاهوَشی دِه که محترم دارد
غزلیات حافظ
به فریادم شب و روز از عراقی
به دست او اسیرم، با که گویم؟
عراقی
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنهای هلا ای دوست
غزلیات سعدی
بگفتمش به لبم بوسهای حوالت کن
به خنده گفت کِیات با من این معامله بود؟
غزلیات حافظ
بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری
غزلیات شهریار
به سوی من گذری کن، که سخت مشتاقم
به حال من نظری کن که، سخت مسکینم
عراقی
به کدام دل توانم که تن از غمش رهانم؟
به چه حیله واستانم دل خود ز چنگ او من؟
عراقی
با چنین دیده، که پرخوناب است
به چنان روی نظر نتوان کرد
عراقی
به گوش دل سخن دلگشای تو شنوم؟
به چشم جان رخ راحت فزای تو بینم؟
عراقی
به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل
به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم
غزلیات شهریار
به گفتگو سخن عشق دوست نتوان گفت
به جست و جو طلب وصل یار نتوان کرد
عراقی
به جز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
به جز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
عراقی
بیا، که با لب تو ماجرا نکرده هنوز
به جای خرقه دل و دیده در میان آمد
عراقی
برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را
به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
غزلیات سعدی
به تودیع توجان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ
غزلیات شهریار
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست
غزلیات شهریار
به مجلس نیک و بد را جای دادند
به جامی کار خاص و عام کردند
عراقی
به گِردابی چو میافتادم از غم
به تدبیرش امیدِ ساحلی بود
غزلیات حافظ
بگو با غمزهٔ شوخت، که رسوای جهانم کرد:
به پیران سر عراقی را سمر کردن توان؟ نتوان
عراقی
به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی
به پرسش دل بیچارهای برون آیی!
عراقی
بیا که بلبلِ مطبوعِ خاطرِ حافظ
به بویِ گُلبَنِ وصلِ تو میسُراید باز
غزلیات حافظ
بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم
به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی
عراقی
به یاد سرو بالایت روان در پای تو ریزم
به بالای تو گر سروی ببینم بر لب جویی
عراقی
به هر چشمی کز اول دیده بودی
به آن چشمش ببینی تا به آخر
ایرج میرزا
به چشم او رخ او بین، به دیدهٔ خفاش
به آفتاب نظر آشکار نتوان کرد
عراقی
به نور طلعت تو یافتم وجود تو را
به آفتاب توان دید کآفتاب کجاست؟
عراقی
به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود
به اضطرار توان بود اگر شکیباییست
غزلیات سعدی
به قدر خواستنم نیست تاب سوختنم
به اسم عاشقم و اسم بیمسمایی
غزلیات شهریار
به سر خار مغیلان بروم با تو چنان
به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود
غزلیات سعدی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی
عراقی
به انتظار تو آبی که میرود از چشم
به آب چشم نماند که چشمه میزاید
غزلیات سعدی
باری، بپرس حال دل ناتوان من
بنگر: چگونه میتپد از آرزوی تو؟
عراقی
باری، به نظارهای برون آی
بنگر که: چگونه جان سپاریم
عراقی
بارگاه دل، که بودی جای تو
بنگر اکنون جای مار و مور شد
عراقی
بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی
بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت
غزلیات شهریار
بازآی که در دیده بماندست خیالت
بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت
غزلیات سعدی
بود بر پای من، عراقی، بند
بند بر پای چون توان برخاست؟
عراقی
به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد
غزلیات حافظ
بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری
عراقی
بوستان را هیچ دیگر در نمیباید به حسن
بلکه سروی چون تو میباید کنار جوی را
غزلیات سعدی
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند
غزلیات سعدی
به وقت زادن تو مرگ خود را
بگیرد در نظر بیچاره مادر
ایرج میرزا
بهر چه مینگرم چون رخ تو میبینم
بگویم: از همه خوبان به حسن ممتازی
عراقی
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
غزلیات سعدی
بنمای رخ که خَلقی والِه شَوَند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
غزلیات حافظ
بربود انده تو صبرم و نیکو بربود
بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت
غزلیات سعدی
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا
غزلیات سعدی
بمیرد دل چو دلداری نبیند
بکاهد جان چون نبود جان فزایی
عراقی
بیا، گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو
بقای خویش چندانی نمیبینم نمیبینم
عراقی
باز در خواب سر زلف پری خواهم دید
بعد از این دست من و دامن دیوانه سری
غزلیات شهریار
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بِطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
غزلیات حافظ
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
غزلیات شهریار
با چابکان دلبر و شوخان دلفریب
بسیار درفتاده و اندک رهیدهاند
غزلیات سعدی
به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار
بسی نماند که غیرت وجود من بکشد
غزلیات سعدی
به تلخکامی از آن دلخوشم که میماند
بسی فسانه شیرین به یادگار از من
غزلیات شهریار
بیم آن است که در خون جگر غرق شویم
بسکه بر خاک درت خون جگر میریزیم
عراقی
با خیال تو که شب سر بنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو میبینم
غزلیات شهریار
به جستجوی تو ای صبح در شبان سیاه
بسا که قافله آه کردهام راهی
غزلیات شهریار
بدید تا نظر از دور ناردان لبت
بسا که چشم مرا آب در دهان آمد
عراقی
به جبرِ خاطرِ ما کوش کاین کلاهِ نمد
بسا شکست که با افسرِ شهی آورد
غزلیات حافظ
بیت الاحزان شدست خانه من
بس درین خانه مردمند غمین
ایرج میرزا
به صفایِ دلِ رندانِ صَبوحی زدگان
بس درِ بسته به مِفْتاحِ دعا بگشایند
غزلیات حافظ
بس دل که به کوی غم او شاد فروشد
بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد
عراقی
به سوی عرش الهی گشودهام پر و بال
بزن که قصه راز و نیاز میگویی
غزلیات شهریار
به تیغ غمزهٔ خونخوار لشکری بزنی
بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست
غزلیات سعدی
بقا بقای خداست بجز خدا هر که هست
برون رود از جهان دیر زید یا که زود
ایرج میرزا
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
غزلیات شهریار
به نصیحتگر دلشیفته میباید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود
غزلیات سعدی
بر دلم بار غمت چندین منه
برکهی کوه گران نتوان نهاد
عراقی
بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند
برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند
غزلیات سعدی
بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل
برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست
عراقی
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
غزلیات سعدی
بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد
برای ما لب نوشین شکر افشانش
عراقی
برای صورت خود سوی من نگاه کنی
برای آنکه به من حسن خود کنی ادراک
عراقی
برآی از افق ای مشعل هدایت شرق
برآر گله این گمرهان ز گمراهی
غزلیات شهریار
بس جان و دل مرده کز بوی تو شد زنده
بر نه به دلم مرهم، آخر نظری فرمای
عراقی
بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت
بر ماه نباشد قد چون سرو روانت
غزلیات سعدی
با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد
غزلیات سعدی
بینی تو که شعرِ بنده امروز
بر طبعِ مرا هب جان خَزَنده است
ایرج میرزا
با سگان گشتن مرا هر شب به روز
بر سر کویت تماشایی خوش است
عراقی
بر خاکِ راهِ یار نهادیم رویِ خویش
بر رویِ ما رواست اگر آشنا رود
غزلیات حافظ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خَدَنگ
ایرج میرزا
با وجود این چنین زار و نزار
بر بساط معرفت جولان ماست
عراقی
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرقفام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
غزلیات سعدی
برای آن که چو گاری به دستشان افتاد
بر آن سرند که تا بار خویش بار کنند
ایرج میرزا
برنیامد از تَمَّنایِ لَبَت کامم هنوز
بر امید جامِ لعلت دُردی آشامم هنوز
غزلیات حافظ
به مُطربانِ صَبوحی دهیم جامهٔ چاک
بدین نوید که بادِ سحرگهی آورد
غزلیات حافظ
به هر کسی نتوان گفت درد او حافظ
بدان بگو که کشیدهست محنت دوری
اشعار منتسب حافظ
به پیشِ خیلِ خیالش کشیدم اَبلقِ چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید
غزلیات حافظ
باده با محتسبِ شهر ننوشی زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
غزلیات حافظ
به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک
بخوان که عیدی عشاق بیقرار آمد
غزلیات شهریار
بهر تماشای خلقت است که گاهی
بچّه به گیر آورد که شاه ندارد
ایرج میرزا
بیا، کاین دل سر هجران ندارد
بجز وصلت دگر درمان ندارد
عراقی
به پیشِ آینهٔ دل هر آن چه میدارم
بجز خیالِ جمالت نمینماید باز
غزلیات حافظ
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
عراقی
بدیدی گر فراقش چونم آخر
بپرسیدی دمی حال فگارم
عراقی
به نوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن
ببین چون میزیی امروز، فردا آن چنان میری
عراقی
بنوش جامِ صبوحی به نالهٔ دَف و چنگ
ببوس غَبغَب ساقی به نغمهٔ نی و عود
غزلیات حافظ
بس که در پرده چنگ گفت سخن
بِبُرَش موی تا نَمویَد باز
غزلیات حافظ
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بینوا ای دوست
غزلیات سعدی
باری به کام خویشتن آوردمش در بر دمی
بانگ نوا زد آن زمان مرغ سحرخوان سنگنک
اشعار منتسب حافظ
بخت پیروز که با ما به خصومت میبود
بامداد از در من صلح کنان بازآمد
غزلیات سعدی
بر استوای قامتشان گویی ابروان
بالای سرو راست هلالی خمیدهاند
غزلیات سعدی
بجهد تا به پیش چنگل باز
بال کوبان فراز یکدیگر
ایرج میرزا
بنگرد بر گلبنان خانگی
بال بگشاید همی پروانه وار
ایرج میرزا
بر به تبریز چون امیر نظام
باغ و کاخی نُموده بود آباد
ایرج میرزا
بلبلِ عاشق، تو عمر خواه که آخِر
باغ شود سبز و شاخِ گُل به بر آید
غزلیات حافظ
با این همه جهد می کنم هم
باشد که دمی شود چنان کو
عراقی
بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید
غزلیات سعدی
با این همه، عراقی، امیدوار میباش
باشد که به شود حال، گردنده است حالات
عراقی
برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت
بازار شوق پردگیان باز درگرفت
غزلیات شهریار
با تو زین پس گر فلک خواری کند
باز گو در حضرت دارای ری
اشعار منتسب حافظ
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت
عراقی
باز در دام بلا افتادهام
باز در چنگ عنا افتادهام
عراقی
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
غزلیات شهریار
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
غزلیات سعدی
بانی کلک فریدون به قطار از شیراز
بار زد قافله شکر اهواز به من
غزلیات شهریار
بر ز حیات کی خوری گر نه مدام می خوری
باده بخور به یاد او تازه به تازه نو به نو
اشعار منتسب حافظ
بیخود از شَعْشَعِهٔ پرتوِ ذاتم کردند
باده از جامِ تَجَلّیِ صفاتم دادند
غزلیات حافظ
بلبلی بیدل نوایی میزند
بادپیمایی هوایی میزند
غزلیات سعدی
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
غزلیات سعدی
بلبلی خونِ دلی خورد و گلی حاصل کرد
بادِ غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
غزلیات حافظ
بر تخته سنگی ار گذرد در کنار راه
باد افتدش به بینی و لب ها ورم کند
ایرج میرزا
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
عراقی
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
عراقی
با عشق دلگشایت عاشق کجا برآید؟
با وصل جانفزایت هجران چه کار دارد؟
عراقی
با تو هیچ آشتی نخواهم کرد
با همان پا که آمدی برگرد!
ایرج میرزا
با نیستی خود همه با قیمت و قدریم
با هستی خود جمله کسادیم دگربار
عراقی
با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد
غزلیات شهریار
با درد خوش توان بود عمری به بوی درمان
با غم بسر توان برد گر غمگسار باشد
عراقی
با سوز بیدلانت مالک چه طاقت آرد؟
با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
عراقی
با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟
با عشق زلف و خالت ایمان چه کار دارد؟
عراقی
با عشق عقلفرسا دیوانهای چه سنجد؟
با شمع روی زیبا پروانهای چه سنجد؟
عراقی
با درد تو درد در نیاید
با سوز تو ساز در نگنجد
عراقی
بی تار طره های تو مرهم گذار دل
با زخمه صبا و سه تار عبادیم
غزلیات شهریار
با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت
غزلیات سعدی
بیرخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است
عراقی
بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات
با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد
غزلیات حافظ
با محنت فراقت راحت چه رخ نماید؟
با درد اشتیاقت درمان چه کار دارد؟
عراقی
با دوست مرا همیشه صلح است
با خود بود، ار بود مرا جنگ
عراقی
با سپاه غمت برآمدمی
با خود ار بخت یار داشتمی
عراقی
بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
غزلیات شهریار
با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست
با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست
عراقی
با درد بساز، از آنکه درمان
با جان تو محرمی ندارد
عراقی
با چشم تو شاید ار ببینم
با جام خمار در نگنجد
عراقی
بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل
با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر
غزلیات سعدی
با شمع روی خوبان پروانهای چه سنجد؟
با تاب موی جانان دیوانهای چه سنجد؟
عراقی
باران اَشکم میرود وز اَبرَم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
غزلیات سعدی
بوسی ندهی به طنز و گویی:
با بوسه کنار در نگنجد
عراقی
با درد تو دردسر نباشد
با باده خمار در نگنجد
عراقی
با اهل مدرسه چو به اقرار نامدم
با اهل مصطبه چه به انکار ماندهام؟
عراقی
بر خاک درت گدای مسکین
با آنکه نرفته بود جایی
عراقی
بد نکردم من که چونین گوهر ارزنده را
با ادب کردم نثار بزم چون تو گوهری
ایرج میرزا
بنده اگر چند شعر هرزه سرودم
این همه اَلغوث و یا الاه ندارد
ایرج میرزا
بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟
عراقی
با آنکه به ما نمیشود راست
این کار، ولیک هم بکوشیم
عراقی
با زیبق این اشک و به خاکستر این غم
این شیشه دل آینه غیب نما کن
غزلیات شهریار
بعد وفاتم میان مردمِ شیراز
این سخن از من به یادگار بماند
ایرج میرزا
بار غمی که شانه تهی کرد از او فلک
این زلف و شانه خواهدم از دوش برگرفت
غزلیات شهریار
با حکم ولی عهد خود انصاف بده
این خلعت را چرا به دوشم کردند
ایرج میرزا
با یار بگوی کان شکسته
این خسته جگر، غریب و غمخوار
عراقی
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدهست
این تشنه که میمیرد بر چشمه حیوانت
غزلیات سعدی
بشنو که لطیفۀ قشنگی است
این است حقیقت اصلِ معنیش
ایرج میرزا
بیمار دلم، خسته جگر از غم عشقش
آید به عیادت بر بیمار که داند؟
عراقی
با چنگ خدایان خیز آشفته و شورانگیز
ای زهره شهرآشوب ای شهره به شیدایی
غزلیات شهریار
بر عاشق خود مگیر خرده
ای دوست بزرگواریی کن
عراقی
بهجت گدای حسن تو شد شهریار عشق
ای خاک درگه تو گدا پادشاه کن
غزلیات شهریار
بگذر به کویِ میکده تا زُمرِهٔ حضور
اوقاتِ خود ز بهر تو صرفِ دعا کنند
غزلیات حافظ
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به دیده گهرهای سفته را
غزلیات شهریار
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
غزلیات حافظ
بالجمله تو باشی و تو گویی
او کم کند از میانه گفتار
عراقی
با خادم من گفت که مخدوم تو پس کو
او داد جوابش که ندارد خبر از من
ایرج میرزا
بی معرفت مباش که در من یزیدِ عشق
اهلِ نظر معامله با آشنا کنند
غزلیات حافظ
بر سر کوی وصل تو مرغ صفت پریدمی
آه! اگر نسوختی آتش هجر بال من
عراقی
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادَت گلِ رعنا ببرد
غزلیات حافظ
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی؟
آه آتشناک و سوز سینهٔ شبگیر ما
غزلیات حافظ
بگذر ز سر جهان، عراقی
انگار نبودی و نزادی
عراقی
بر سر جان و جهان چندین ملرز
آنکه شایستی بدو لرزید رفت
عراقی
با یاد لب تو در خیالم
اندیشهٔ گاز در نگنجد
عراقی
بر خاک چو من بیدل و دیوانه نشاندش
اندر نظر هر که پری وار برآمد
غزلیات سعدی
بعضی برای دوزخ، بعضی برای انسان
اندر بهشت باقی امن و امان نهاده
عراقی
با وزیرانِ دگر فرق فراوان داری
آنچه باشد به تو تنها به همه آنان نیست
ایرج میرزا
با عنایات امیر از زر و سیم
آنچه او را بود حاجت شد روای
ایرج میرزا
بیدلان را عیب کردم لاجرم بیدل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
غزلیات سعدی
بر خاک درش فتاد و جان داد
آن قطرهٔ خون، که خوانیش دل
عراقی
با هم بودیم خوش، زمانی
آن عیش و خوشی و آن زمان کو؟
عراقی
با هم بودیم روزکی چند
آن عیش کجا و آن زمان کو؟
عراقی
بر طَرْفِ گلشنم گذر افتاد وقتِ صبح
آن دَم که کارِ مرغِ سحر آه و ناله بود
غزلیات حافظ
بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما
آن ترازوی دقیقیم که مویی بزنیم
غزلیات شهریار
بار یاران بکش که دامن گل
آن برد کاحتمال خار کند
غزلیات سعدی
باور از بخت ندارم که به صلح از در من
آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد
غزلیات سعدی
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که دیگر به عقل بازآید
غزلیات سعدی
بیماه رخ تو شب من هست سیهپوش
اما شب من هم نه سیهپوشتر از من
غزلیات شهریار
بلیت ان صبحی بالبلایا
الاق مرور ایام التلاقی
عراقی
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
إِلّا شهیدِ عشق به تیر از کمانِ دوست
غزلیات سعدی
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
غزلیات سعدی
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا به سر خویشتنت کار نباشد
غزلیات سعدی
به بوی زلف تو با باد، عیشها دارم
اگرچه عیب کنندم که بادپیماییست
غزلیات سعدی
بر آن سَرَم که نَنوشَم مِی و گُنَه نکنم
اگر موافقِ تدبیرِ من شَوَد تقدیر
غزلیات حافظ
به مرگ زنده شدن هم حکایتیست عجیب
اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم
غزلیات شهریار
بسازیم بر آسمان سلمی
اگر شاهدان بر ثریا روند
غزلیات سعدی
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سِرِّ قناعت خبر شود درویش
اشعار منتسب حافظ
به وقت شام، بیا تا قضای صبح کنیم
اگر چه صبح خوش آید، به شام باده بیار
عراقی
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
غزلیات شهریار
به گرد او نرسی جز به همعنانی دل
اگر چه جان من از چابکی به باد رسی
غزلیات شهریار
به عشق زنده بود جان مرد صاحبدل
اگر تو عشق نداری برو که معذوری
اشعار منتسب حافظ
بهشت گمشده آرزو توانی یافت
اگر به صحبت رندان پاکزاد رسی
غزلیات شهریار
به هر رویی که بتوانم من از تو رو نگردانم
اگر بر تخت بنشانی و گر بر دار میداری
عراقی
بجز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست
غزلیات سعدی
بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی
اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی
غزلیات شهریار
بنگر چگونه کردم بیرون ز جِسم جان را
آسان چه سان نُمودم تکلیفِ جان ستان را
ایرج میرزا
بهر چه مینگرم صورت تو میبینم
ازین میان همه در چشم من تو میآیی
عراقی
برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا به جز سودا چه حاصل؟
عراقی
بدان خوشم که مرا جان به لب رسید، آری
ازان سبب دو لب توست جان شیرینم
عراقی
بنگر که: دو صد مهر به یک ذره نمودند
از یک سر مویی که ز رخسار گشادند
عراقی
بویِ خوشِ تو هر که ز بادِ صبا شنید
از یارِ آشْنا سخنِ آشْنا شنید
غزلیات حافظ
بیچاره دل ریش عراقی که همیشه
از نوش لبان، بهره به جز نیش ندارد
عراقی
باشد که رسد به گوش جانم
از میکده مرحبای ساقی
عراقی
با وصل همه بگو که: عراقی از آن ماست
از لطف تو که یاد کند بار دیگرم
عراقی
با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشهای بویی شنید
غزلیات حافظ
بر درت افتادهام خوار و حقیر
از کرم، افتادهای را دست گیر
عراقی
با وصالت نپخته سودایی
از فراغت شدیم سودایی
عراقی
با عراقی گر عتابی میکنی
از طریق مهر کن، وز کین مکن
عراقی
با عشق تو ما راه خرابات گرفتیم
از صومعه و زهد برستیم دگربار
عراقی
بس فتنه که در زمین به پا شد
از روی چو ماه آسمانت
غزلیات سعدی
با این علما هنوز مردم
از رونق ملک ناامیدند
ایرج میرزا
بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را
از ذوق اندرونش پروای در نباشد
غزلیات سعدی
بیش مپرس حال من، زآنکه به شرح میدهد
از دل و دست ما نشان چشم و دهان تنگشان
عراقی
با وصل بگو که: عاشقان را
از دست فراق وارهاند
عراقی
با چشم نیمخواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندان وقاحتش
غزلیات سعدی
بسیار نباشد دلی از دست بدادن
از جان رمقی دارم و هم برخی جانت
غزلیات سعدی
باز چون جوجه ماکیان بیند
از پی صید برگشاید پر
ایرج میرزا
با عشق تو میبازم شطرنج وفا، لیکن
از بخت بدم، باری، جز مات نمیافتد
عراقی
بگریز در آغوش من از خلق که گلها
از باد گریزند در آغوش گیاهی
غزلیات شهریار
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
غزلیات سعدی
به گوش جان عراقی رسید آن زاری
از آن ز کوی تو زار و نزار میگذرد
عراقی
به غم زان شاد میگردم که تو غم خوار من گردی
از آن با درد میسازم که تو درمان من باشی
عراقی
باد در او بر سر آتش گذری کرد
از آتش سوزان گل بی خار برآمد
عراقی
بنمای به من رویت، یارات نمیافتد
آری چه توان کردن؟ با مات نمیافتد
عراقی
بنوازی و پس بیازاری
آخر، ای دوست این چه آیین است؟
عراقی
بر بوی وصال عمر بگذشت
آخر طلب محال تا کی؟
عراقی
بعد از پسر دلِ پدر آماجِ تیر شد
آتش زدند لانهٔ مرغِ پریده را
ایرج میرزا
بر تو چو من بدل نگزینم، روا مدار
آبی که من خورم ز تو با خون بدل شده
عراقی
بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق
آبگینه نتواند که بپوشد رازش
غزلیات سعدی
با دل ریش عاشقان، وه! که چها نمیکنند؟
ابرو چون کمانشان، غمزهٔ چون خدنگشان
عراقی
باران به بساط اول این سال ببارید
ابر این همه تأخیر که کرد از پی آن کرد
غزلیات سعدی
باد، خاکی ز مُقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
غزلیات سعدی
باد بوی گل رویش به گلستان آورد
آب گلزار بشد رونق عطار برفت
غزلیات سعدی
باده بده که دوزخ ار نام گناه ما برد
آب زند بر آتشش معجزهٔ محمدی
اشعار منتسب حافظ
با گریه خونین من و خنده مهتاب
آب رخی از شبنم و گل ریخته بودیم
غزلیات شهریار
بهر تاریخ سال ایرج گفت
«باغ میر اجل بُوَد آباد»
ایرج میرزا
به حساب جُمَل هم اَر شمَری
«احمد» و «پهلوی» یکی باشد
ایرج میرزا
به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
غزلیات شهریار