میگشت قیامت آشکارا
یکباره به صور میدمیدند
ایرج میرزا
می ده، که ز هستی عراقی
یک باره مگر خلاص یابم
عراقی
مقام دردکشانی که در خراباتند
یقین بدان که ورای همه مقامات است
عراقی
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملکست
یار بت پیکر مه روی ملک سیما بود
غزلیات سعدی
معلوم کنی که اوست موجود
یابی همه چیزها مخیل
عراقی
ما را که دردِ عشق و بلای خُمار کُشت
یا وصلِ دوست یا میِ صافی دوا کند
غزلیات حافظ
مُردم در این فِراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
غزلیات حافظ
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
غزلیات سعدی
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را
غزلیات سعدی
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
غزلیات سعدی
مرا گویند: فردا روز وصل است
وگرنه طاقت هجران که دارد؟
عراقی
متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد
غزلیات شهریار
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت
وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت
عراقی
منکران را هم از این مِی دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نَستانند روانی به من آر
غزلیات حافظ
مرا، کز جام عشقت مست باشم
وصال و هجر یکسان مینماید
عراقی
ما دگرباره توبه بشکستیم
وز غم نام و ننگ وارستیم
عراقی
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
عراقی
مقیمِ زلفِ تو شد دل که خوش سَوادی دید
وز آن غریبِ بلاکش خبر نمیآید
غزلیات حافظ
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ورع به خانه خمار در نمیگنجد
غزلیات سعدی
مباحثی که در آن مجلسِ جنون میرفت
وَرایِ مدرسه و قال و قیلِ مسئله بود
غزلیات حافظ
مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند
غزلیات حافظ
مانِعَش غلغلِ چنگ است و شکرخوابِ صَبوح
ور نه گر بشنود آهِ سحرم بازآید
غزلیات حافظ
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت
غزلیات سعدی
ما خار غم در پای جان در کویت ای گلرخ روان
وان گه که را پروای آن کز پای نشتر برکند
غزلیات سعدی
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سُراید خطا کند
غزلیات حافظ
ماهی و مرغْ دوش ز افغانِ من نَخُفت
وان شوخْ دیده بین که سر از خواب برنکرد
غزلیات حافظ
ما روی کرده از همه عالم به روی او
وآن سست عهد روی به دیوار میکند
غزلیات سعدی
من همه قصد وصالش میکنم
وان ستمگر عزم هجران میکند
غزلیات سعدی
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذَیتَنی بِالهَجرِ و الحَجر
غزلیات حافظ
مرا به زیور هستی خود بیارایی
و گرنه سوی عدم نظر کنی؟حاشاک
عراقی
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
غزلیات سعدی
من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت
و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند
غزلیات سعدی
ما را به وصال وعده دادی
و آن وعدهٔ خود وفا نکردی
عراقی
ماییم کنون و نیم جانی
و آن نیز نهاده بر کف دست
عراقی
ما قبلهٔ خود روی چو خورشید تو کردیم
هیهات! که خورشید پرستیم دگربار
عراقی
منِ دیوانه چو زلفِ تو رها میکردم
هیچ لایقترم از حلقهٔ زنجیر نبود
غزلیات حافظ
مجلس حالش ندیدهای که ببینی
هیچ کس این مایه دستگاه ندارد
ایرج میرزا
من همان روز که روی تو بدیدم گفتم
هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید
غزلیات سعدی
من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست
غزلیات سعدی
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگارد
غزلیات سعدی
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
غزلیات شهریار
من از ورع، مِی و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
غزلیات حافظ
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان
هنوز وصف جمالت نمیرسد به نهایت
غزلیات سعدی
مِی دوساله و محبوبِ چارده ساله
همین بس است مرا صُحبتِ صَغیر و کَبیر
غزلیات حافظ
منم کنون و یکی نیم جان رسیده به لب
همی دهم به تو، بستان تمام، باده بیار
عراقی
مبادا ور بود غارت در اسلام
همه شیراز یغمای تو باشد
غزلیات سعدی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
عراقی
ما که اطفال این دبستانیم
همه از خاک پاک ایرانیم
ایرج میرزا
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
غزلیات شهریار
مینماید عکسِ مِی، در رنگِ رویِ مَه وَشَت
همچو برگِ ارغوان بر صفحهٔ نسرین، غریب
غزلیات حافظ
مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود
همچنان طبع فرامش نکند پروازش
غزلیات سعدی
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
غزلیات سعدی
ما بدان مقصدِ عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نَهَد لطفِ شما گامی چند
غزلیات حافظ
من چو بر اسب سخن رانی سوار آیم بود
هم رکابم فرخی و هم عنانم عنصری
ایرج میرزا
ما را ز درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
غزلیات سعدی
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شُکر که یارانِ شهر بیگنهند
غزلیات حافظ
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
غزلیات سعدی
مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی
هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت
غزلیات سعدی
مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری
هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد
غزلیات سعدی
مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی
هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد
غزلیات سعدی
ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان
هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد
غزلیات سعدی
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
غزلیات سعدی
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هر کس حکایتی به تَصَّور چرا کنند؟
غزلیات حافظ
میندانم خطر دوزخ و سودای بهشت
هر کجا خیمه زنی اهل دل آنجا آیند
غزلیات سعدی
مرگ برای ضعیف امر طبیعی است
هر قوی اوّل ضعیف گشت و سپس مُرد
ایرج میرزا
مرغِ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله، خزانی دارد
غزلیات حافظ
منت به یک نگه آهوانه می بخشم
هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی
غزلیات شهریار
مرا روزِ ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
غزلیات حافظ
مژده ای دل که دگر بادِ صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طَرْفِ سبا بازآمد
غزلیات حافظ
میوزد از چمن نسیمِ بهشت
هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب
غزلیات حافظ
ماهرخان، که داد عشق، عارض لاله رنگشان
هان! به حذر شوید از غمزهٔ شوخ و شنگشان
عراقی
من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟
نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟
عراقی
مرا یاری است، گر خونم بریزد
نیارم خواست از وی خون بهایی
عراقی
مشامم تا ازو بویی نیابد
نیابد جان بیمارم شفایی
عراقی
من به او صِهر و او به من عَمّ بود
نه من او را نه او پدید مرا
ایرج میرزا
من از جحیم نترسم از آن که بار خدای
نه مطبخی است که در آتشم کباب کند
ایرج میرزا
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
غزلیات شهریار
منم امروز بیچاره، ز خان و مانم آواره
نه دل در دست و نه دلبر، شبت خوش باد من رفتم
عراقی
ما مست شراب ناب عشقیم
نه تشنه سلسبیل و کافور
غزلیات سعدی
مرد باید که جفا بیند و منت دارد
نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست
غزلیات سعدی
میتپم چون مرغ بسمل در میان خاک و خون
ننگرد در من نگارم، الغیاث ای دوستان
عراقی
مرو هر سوی و هر جاگه که مسکینان نیند آگه
نمیبیند کست ناگه که او شیدا نمیباشد
غزلیات سعدی
من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ
غزلیات شهریار
من رنجور را یک دم نپرسد یار چتوان کرد؟
نگوید: چون شد آخر آن دل بیمار چتوان کرد؟
عراقی
من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن
نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس
غزلیات سعدی
میخواستم که با تو برآرم دمی به کام
نگذاشت روزگار که گردد میسرم
عراقی
مطربِ عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقشِ هر نغمه که زد راه به جایی دارد
غزلیات حافظ
مرا از هر چه میبینم رخ دلدار اولیتر
نظر چون میکنم باری بدان رخسار اولیتر
عراقی
مجلسِ اُنس و بهار و بحثِ شعر اندر میان
نَستَدَن جامِ مِی از جانان گران جانی بُوَد
غزلیات حافظ
مکن ار چه میتوانی که ز خدمتم برانی
نزنند سائلی را که دری دگر نباشد
غزلیات سعدی
من دوش پنهان میشدم تا قصر جانان سنگنک
نرمک نهادم پای را رفتم به ایوان سنگنک
اشعار منتسب حافظ
مغان که خدمت بت میکنند در فرخار
ندیدهاند مگر دلبران بترو را
غزلیات سعدی
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
غزلیات سعدی
مرا گویی مشو غمگین، که غمخوارت شوم روزی
ندانم آن کنون باری مرا غمخوار میداری
عراقی
مرا گر چه ز غم جان بر لب آمد
نخواهی گفت: کای غم خوار چونی؟
عراقی
مرا دانی که بیمارم ز تیمار
نپرسی هیچ: کای بیمار چونی؟
عراقی
من از آن رَنج بُر گشتم که دیگر
نبینم رویِ کبرِ گنج وَر را
ایرج میرزا
ماکیانی که در برابر باز
نبود غیر عاجزی مضطر
ایرج میرزا
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هایی است در این کلبه احزان که مپرس
غزلیات شهریار
میل از این خوشتر نداند کرد سرو
ناخوش آن میلست کز ما میکند
غزلیات سعدی
میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی
میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد
غزلیات سعدی
مرا شکر منه و گل مریز در مجلس
میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد
غزلیات سعدی
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
اشعار منتسب حافظ
من ز وصلش ز بی زری بیزار
می کند فقر مرد را عنین
ایرج میرزا
می روم آن جا که روزگار بخواهد
می کَشَم آن جا که آسمان بکشاند
ایرج میرزا
مخالفین تو سرمست بادۀ گل رنگ
موافقین تو خون جگر به کام کنند
ایرج میرزا
من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم
مهی که خود همهدان است باید این همه داند
غزلیات شهریار
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکربار نباشد
غزلیات سعدی
منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم
منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش
عراقی
مفلسانیم بر درت عاجز
منتظر گشته تا چه فرمایی؟
عراقی
مرا خلقان توانگر میشمارند
من مسکین فقیرم، با که گویم؟
عراقی
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
غزلیات سعدی
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور
غزلیات سعدی
مؤذن غلط کرد بانگ نماز
مگر همچو من مست و مدهوش بود
غزلیات سعدی
من از کجا و فراق از کجا و غم ز کجا
مگر که زاد مرا مادر از برای فراق
اشعار منتسب حافظ
مسلمش نبود عشق یار آتشروی
مگر کسی که چو پروانه سوزد و سازد
غزلیات سعدی
مگر روشن شود صبح امیدم
مگر خورشید از روزن برآید
عراقی
مگر به خیل تو با دوستان نپیوندند
مگر به شهر تو بر عاشقان نبخشایند
غزلیات سعدی
ماهم از آه دل سوختگان بیخبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
غزلیات شهریار
مرا از هرچه در عالم به چشم اندر نیامد هیچ
مگر آبی که در چشمم دمی صد بار میآید
عراقی
مشو، مشو، ز من خستهدل جدا ای دوست
مکن، مکن، به کف اندُهم رها ای دوست
عراقی
مطلوب دل درهم او یافتم از عالم
مقصود من پر غم ز اشیا همه او دیدم
عراقی
مقصود دل عاشق شیدا همه او دان
مطلوب دل وامق و عذرا همه او دان
عراقی
محتسب گو چنگ میخواران بسوز
مطرب ما خوش به تایی میزند
غزلیات سعدی
مردم همه دانند که در نامه سعدی
مشکیست که در کلبه عطار نباشد
غزلیات سعدی
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
غزلیات حافظ
ما را نمیبرازد با وصلت آشنایی
مرغی لبق تر از من باید هم آشیانت
غزلیات سعدی
مائیم و شهریارا اقلیم عشق آری
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
غزلیات شهریار
مطرب ما را دردیست که خوش مینالد
مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش
غزلیات سعدی
میرود در راه و در اجزای خاک
مرده میگوید مسیحا میرود
غزلیات سعدی
ماه درویشنواز از پس قرنی بازم
مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد
غزلیات شهریار
میچرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساختهام
غزلیات شهریار
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید
غزلیات سعدی
مرا دشمن چه میداری؟ که نیکت دوست میدارم
مرا چون یار میدانی، چرا اغیار میداری؟
عراقی
مَهِل که روزِ وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بَر، در خُمِ شراب انداز
غزلیات حافظ
منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
عراقی
ماتم زدهام، چرا نگریم؟
محنت زدهام، چه میکنم ناز؟
عراقی
محمد علی میرزا گر بمرد
محمد حسن میرزا زنده باد
ایرج میرزا
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوتهنظران
غزلیات شهریار
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بیحسیبت
غزلیات سعدی
مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست
مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید
غزلیات سعدی
مزار ز من، اگر بنالم
ماتمزده سوکوار باشد
عراقی
میگفت عراقی از سر سوز:
ما نیز برای گفت و گوییم
عراقی
ما آرزوی عشرت فانی نمیکنیم
ما را سریر دولت باقی مسخر است
غزلیات شهریار
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند
غزلیات سعدی
من هم گویم یزید بد بود
لعنت به یزید بد کننده
ایرج میرزا
ملولی، زود سیری، نازنینی، ناز پروردی
لطیفی همچو گل نازک ولی چون سرو خودرویی
عراقی
ما چو قدر وصلت، ای جان و جهان، نشناختیم
لاجرم در بوتهٔ هجران تو بگداختیم
عراقی
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
غزلیات سعدی
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد
غزلیات سعدی
مِی خور به بانگِ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که باده مخور گو هُوَالْغَفُور
غزلیات حافظ
من که قولِ ناصحان را خوانَدمی قولِ رَباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس
غزلیات حافظ
ما چو دادیم دل و دیده به طوفانِ بلا
گو بیا سیلِ غم و خانه ز بنیاد بِبَر
غزلیات حافظ
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات
گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات
عراقی
من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم
گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود
غزلیات سعدی
ماه در ابر رود چون تو برآیی لب بام
گل کم از خار شود چون تو به گلزار آیی
غزلیات شهریار
من همان ساعت که از مِی خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری، پشیمانی بُوَد
غزلیات حافظ
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانیش نیست
غزلیات سعدی
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
غزلیات شهریار
میکند عقل سرکشی تمام
گردنش را ز می طناب بیار
اشعار منتسب حافظ
مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
گرت مشاهده خویش در خیال آید
غزلیات سعدی
من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم
گر عراقی به چنین فخر ننازد چه کنم؟
عراقی
من مرغکی پربستهام زان در قفس بنشستهام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
غزلیات سعدی
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
غزلیات سعدی
من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
گر توبه با خدای خطا پوش میکنی
غزلیات شهریار
من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول
گر تو را از من و از غیر ملالی دارد
غزلیات سعدی
من همه عمر بر آنم که دعاگوی تو باشم
گر تو باشی که نباشم تن من برخی جانت
غزلیات سعدی
مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند
گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت
غزلیات سعدی
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر مینرود
غزلیات سعدی
مژده از من ستان به شادی وصل
گر بمیرم به درد هجرانت
غزلیات سعدی
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار
غزلیات سعدی
من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل
گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود
غزلیات سعدی
میرود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
غزلیات سعدی
ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید
غزلیات سعدی
مهری ز قبول بر دلم نه
کین قلب کسی نمیستاند
عراقی
مانا به کرشمه سوی او باز نظر کرد
کین شور و شغب از سر بازار برآمد
عراقی
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
غزلیات حافظ
من فکر خویش نیستم اندیشه زان کنم
کو خواجه را به کشتن من متهم کند
ایرج میرزا
مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش
کو به تأییدِ نظر حلِّ معما میکرد
غزلیات حافظ
مرا یک ذره اندوه تو خوشتر
که یک عالم پر از سیم و زر آید
عراقی
میان مهربانان کی توان گفت؟
که یارِ ما چُنین گفت و چُنان کرد
غزلیات حافظ
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
غزلیات سعدی
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصلهی دل دو سه بخیه کار دارد
غزلیات شهریار
مپرس از کفر و ایمان بیدلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
عراقی
منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل
عراقی
من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده بَرکَندَم
که هر گُل کز غمش بِشْکُفت مِحنت بار میآورد
غزلیات حافظ
مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی
که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست
غزلیات سعدی
مگر خاکم ز میخانه سرشتند
که هر دم سوی میخانه گرایم؟
عراقی
مرا از خود جدا دارد نگاری
که نیست از وی گزیرم، با که گویم؟
عراقی
مبادا که گنجی ببیند فقیر
که نتواند از حرص خاموش بود
غزلیات سعدی
مژهها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
عراقی
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
غزلیات سعدی
مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ
که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد
غزلیات سعدی
مطرب از دست من به جان آمد
که مرا طاقت شنیدن نیست
غزلیات سعدی
مگو دیگر که حافظ نکتهدان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
غزلیات حافظ
من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم
که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست
غزلیات سعدی
مگر نسیمِ خَطَت صبح در چمن بگذشت
که گُل به بویِ تو بر تن چو صبح جامه درید
غزلیات حافظ
مرا به کَشتیِ باده درافکن ای ساقی
که گفتهاند نِکویی کن و در آب انداز
غزلیات حافظ
من آن نگینِ سلیمان به هیچ نَسْتانَم
که گاه گاه بر او دستِ اهرمن باشد
غزلیات حافظ
مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید
که کافران به نعیمش امیدوارانند
غزلیات شهریار
مدارِ نقطهٔ بینش ز خالِ توست مرا
که قدرِ گوهرِ یک دانه جوهری داند
غزلیات حافظ
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیده باز
غزلیات سعدی
مرنج، اگر به سر زلف تو در آویزم
که غرقه هرچه ببیند درو بیاویزد
عراقی
من همان روز ز فرهاد طمع بُبریدم
که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد
غزلیات حافظ
مباد کس چو من خسته مبتلای فراق
که عمر من همه بگذشت در بلای فراق
اشعار منتسب حافظ
ملامت من مسکین کسی کند که نداند
که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت
غزلیات سعدی
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
غزلیات سعدی
مگر حکایت پروانه میکنی با شمع
که شرح قصه به سوز و گداز میگویی
غزلیات شهریار
مشوی ای دیده نقشِ غم ز لوحِ سینهٔ حافظ
که زخمِ تیغِ دلدار است و رنگِ خون نخواهد شد
غزلیات حافظ
مژدگانی بده ای خلوتیِ نافه گشای
که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد
غزلیات حافظ
می صاف اگر نباشد، به من آر درد تیره
که ز درد تیره یابد دل و دیده روشنایی
عراقی
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
اشعار منتسب حافظ
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
غزلیات سعدی
من از تو روی نپیچم که شرط عشق آن است
که روی در غرض و پشت بر ملام کنند
غزلیات سعدی
مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت
که راضیم به نسیمی کز آن دیار آید
غزلیات سعدی
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد
غزلیات سعدی
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
غزلیات سعدی
من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی
که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است
غزلیات شهریار
منِ گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
غزلیات حافظ
مرا گه گه به دردی یاد میکن
که دردت مرهم جان مینماید
عراقی
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که دردِ خویش بگویم به نالهٔ بَم و زیر
غزلیات حافظ
من آن قلاش و رند بینوایم
که در رندی مغان را پیشوایم
عراقی
مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
غزلیات شهریار
مرا یاری است کز من یاد نارد
که دارد این چنین یاری؟ دریغا
عراقی
میان عارفان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد
غزلیات سعدی
مقیمِ حلقهٔ ذکر است دل بدان امید
که حلقهای ز سرِ زلفِ یار بگشاید
غزلیات حافظ
مُطرب از دَردِ محبت عملی میپرداخت
که حکیمانِ جهان را مژه خون پالا بود
غزلیات حافظ
ملامتم مکنید، ار به دیر درد کشم
که حال بیخبران بهترین حالات است
عراقی
مقام تو ورای عرش و از دون همتی خواهی
که چون دونان درین عالم ز بهر یک دو نان میری
عراقی
میتپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمدهای
غزلیات شهریار
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
غزلیات سعدی
من از رنگِ صَلاح آن دَم به خونِ دل بِشُستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
غزلیات حافظ
مرادِ دل ز که پرسم؟ که نیست دلداری
که جلوهٔ نظر و شیوهٔ کرم دارد
غزلیات حافظ
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبارآگینی
غزلیات شهریار
من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری
غزلیات شهریار
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه زنجیر جنون گیر نکردی
غزلیات شهریار
مخور غصّۀ بیش و کم در جهان
که تا بنگری بیش و کم فوت شد
ایرج میرزا
مگر که لاله بدانست بیوفاییِ دهر
که تا بزاد و بِشُد، جامِ می ز کف نَنَهاد
غزلیات حافظ
من این دَلقِ مُرَقَّع را، بخواهم سوختن روزی
که پیرِ مِی فروشانش، به جامی بر نمیگیرد
غزلیات حافظ
من این مُرَقَّعِ رنگین چو گُل بخواهم سوخت
که پیرِ باده فروشش به جُرعهای نخرید
غزلیات حافظ
منه به جان تو بار فراق بر دل ریش
که پشهای نبرد سنگ آسیایی را
غزلیات سعدی
مُدامَش چَشمِ روشن باز باشد
که بیند زورِ بازویِ پسر را
ایرج میرزا
می بده تا دهمت آگهی از سِرِّ قضا
که به رویِ که شدم عاشق و از بوی که مست
غزلیات حافظ
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از منِ مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
غزلیات حافظ
من و شمعِ صبحگاهی سِزَد ار به هم بِگرییم
که بسوختیم و از ما بتِ ما فَراغ دارد
غزلیات حافظ
مگر فروشده از بارگاه یزدانند
که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب
غزلیات شهریار
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
غزلیات سعدی
ملک یا چشمه نوری پری یا لعبت حوری
که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمیباشد
غزلیات سعدی
مطربا پرده بگردان و بزن راهِ عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
غزلیات حافظ
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود؟
که بخششِ ازلش، در می مغان انداخت
غزلیات حافظ
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
غزلیات حافظ
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
غزلیات حافظ
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
غزلیات سعدی
مگر دل میکنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ
غزلیات شهریار
مکش چو دشمنم، ای دوست ز انتظار، بیا
که این نفس ز جهان دوستدار میگذرد
عراقی
مگو: من او و او من، نیک میدان
که او را خود نباشد جفت و طاقی
عراقی
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
غزلیات سعدی
منم چو مردم چشمت، به من نگاهی کن
که اهل دیده به مردم نگاه باز کند
عراقی
مرا شادی گهی باشد درین غم
که اندوه توام از در در آید
عراقی
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود
غزلیات سعدی
مرا دور از رخ دلدار دردی است
که آن را نیست آرامی دریغا
عراقی
مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که میتابد از گریبانت
غزلیات سعدی
مگر کفارهٔ آزادی و آزادگیها بود
که اعصابم غل و زنجیر گشت و صبر زندانم
غزلیات شهریار
مرا به رندی و عشق، آن فضول عیب کُنَد
که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کُنَد
غزلیات حافظ
مرا باده مده، بوی خودم ده
که از بوی تو سرمستیم، ساقی
عراقی
مگر از زلف دلدارم صبا بویی به باغ آورد
که از باغ و گل و گلزار بوی یار میآید
عراقی
مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی
غزلیات شهریار
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند
غزلیات سعدی
مکن به چشمِ حقارت نگاه در منِ مست
که آبرویِ شریعت بدین قَدَر نرود
غزلیات حافظ
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را
غزلیات سعدی
مجالِ من همین باشد که پنهان عشقِ او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
غزلیات حافظ
مدعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش
کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد
غزلیات حافظ
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
غزلیات شهریار
مده ز دست به یک بارگی عراقی را
کف تو نیست محیطی که رد کند خاشاک
عراقی
مبتلا گشتم به درد یار خود
کس نداند کرد درمانم، دریغ
عراقی
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
غزلیات شهریار
مَحمِلِ جانان ببوس، آنگه به زاری عرضه دار
کز فِراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
غزلیات حافظ
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
غزلیات سعدی
مانا که بر در تو عراقی عزیز نیست
کز صحبتش همیشه چنین خوار ماندهام
عراقی
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز
غزلیات سعدی
موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر مینرود
غزلیات سعدی
مقصود تویی مرا ز هستی
کز جام، غرض می مصفاست
عراقی
مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
کز پیش آفت پیری بود و پژمردن
غزلیات شهریار
مانا که صبا کرد پریشان سر زلفین
کز بوی خوشش نافهٔ تاتار گشادند
عراقی
من در تو رسم به جهد؟ هیهات
کز باد سَبَق برد عنانت
غزلیات سعدی
من چو حلقه بمانده بر در تو
کردهای در به روی بنده فراز
عراقی
من بسی دیده ام بزرگان را
کرده ام خدمت کهین و مهین
ایرج میرزا
مگر به درد دلی بازماندهام یا رب
کدام دامن همت غبار من دارد
غزلیات سعدی
مبین به سیبِ زَنَخدان که چاه در راه است
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
غزلیات حافظ
من خود این سنگ به جان میطلبیدم همه عمر
کاین قفس بشکند و مرغ به پرواز آید
غزلیات سعدی
مانا دمید بوی گلستان صبح گاه
کاواز داد مرغ خوشالحان صبحگاه
عراقی
می خواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کاو باشد و من باشم و اغیار نباشد
غزلیات سعدی
منشین همه وقت با عراقی
کاهلیت محرمی ندارد
عراقی
من بعد حکایت نکنم تلخی هجران
کان میوه که از صبر برآمد شکری بود
غزلیات سعدی
مرغان قفس را المی باشد و شوقی
کان مرغ نداند که گرفتار نباشد
غزلیات سعدی
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما میبرد
غزلیات سعدی
مردمی کرد و کرم لطفِ خداداد به من
کان بتِ ماه رخ از راهِ وفا بازآمد
غزلیات حافظ
مرا ز لطف خود، ای دوست، ناامید مگردان
کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی
عراقی
مردم زیر زمین رفتن او پندارند
کآفتابست که بر اوج برین میگذرد
غزلیات سعدی
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد
غزلیات سعدی
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
غزلیات شهریار
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
غزلیات شهریار
مِی ده که نوعروسِ چمن حَدِّ حُسن یافت
کار این زمان ز صنعتِ دَلّالِه میرود
غزلیات حافظ
ماه عبادت است و من با لب روزهدار از این
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردن است
غزلیات شهریار
مرا این دوستی با تو قضای آسمانی بود
قضای آسمانی را دگر کردن توان؟ نتوان
عراقی
مرا مِهر سیَه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
غزلیات حافظ
محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد بِبُرد
قصهٔ ماست که در هر سرِ بازار بِمانْد
غزلیات حافظ
مرا از آنچه که بیرونِ شهر، صحراییست
قرینِ دوست به هرجا که هست خوشجاییست
غزلیات سعدی
میرزا عارف که زیر بار فضل
قد تیرش چون کمان آمد دو تای
ایرج میرزا
مه شود حلقهبهگوش تو که گردنبندی
فلکافروزتر از عقد ثریا داری
غزلیات شهریار
مشعشعة اذا اسکرت منها
فلا اضحوا الی یوم التلاقی
عراقی
مرا، که نیست ازین آتشم مگر دودی؟
فرو گرفت زمین دلم خس و خاشاک
عراقی
ماتمسرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
غزلیات شهریار
مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب
فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا
غزلیات شهریار
مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد
فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
غزلیات سعدی
مرا جور و جفا و رنج و محنت
غمت هردم دگرسان مینماید
عراقی
مرا، گرچه ز غم جان میبرآید
غم عشقت ز جانم خوشتر آید
عراقی
مرا با تو خوش آید خلد، ورنه
غم حور و سر رضوان که دارد؟
عراقی
مرا درد تو درمان مینماید
غم تو مرهم جان مینماید
عراقی
مرا ز دست عراقی خلاص ده نفسی
غلام روی توام، ای غلام، باده بیار
عراقی
مانده در تیه فراقم، رهنمایا، ره نمای
غرقهٔ دریای هجرم، دستگیرا، دست گیر
عراقی
من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟
غالباً این قَدَرَم عقل و کِفایت باشد
غزلیات حافظ
محتسب در قفای رندانست
غافل از صوفیان شاهدباز
غزلیات سعدی
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
غزلیات سعدی
مردهها زنده کنی گر به صلیب سر زلف
عیسی من به دم مسجد سردار آیی
غزلیات شهریار
من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق
عنان عقل ز دست حکیم برباید
غزلیات سعدی
مرا گفتی: رسم روزیت فریاد
عفا الله نیک فریادم رسیدی!
عراقی
ماهی که مهربان نشد از یاد رفتنی است
عطری نماند از گل رنگین که بو نبود
غزلیات شهریار
مراد خود هم از خود بازیابی
عراقی، گر به ترک خود بگویی
عراقی
مرا کشتی، به طنز آنگاه گویی:
عراقی، از کف من نیک جستی!
عراقی
مرا جانی، که میدارم تو را دوست
عجب نبود که جان را دوست دارم
عراقی
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
غزلیات شهریار
معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم
عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟
عراقی
من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی
غزلیات شهریار
میم سپاسی کجاست تا که نگوید
عارف بیچاره دادخواه ندارد
ایرج میرزا
مرا چون نیست از عشقش به جز تیمار و غم روزی
ضرورت میخورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟
عراقی
من به سلام و وداع کعبه و صحرا
صیحه زنانم که بارکن به سلامت
غزلیات شهریار
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد
غزلیات سعدی
من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب
صوفی به عجز خویشتن اقرار میکند
غزلیات سعدی
- ۰۲/۰۳/۰۴