دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
غزلیات حافظ
در دو چشم پر آب نقش نگار
چون نگیرد قرار چتوان کرد؟
عراقی
دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم در جگر افتاد
غزلیات حافظ
دادهاند اندرین هوس جانها
چون سکندر در آن هوا عشاق
عراقی
دریاب دمی صحبت یاری که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت
غزلیات سعدی
در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گیرم
چون خمار باده ام در سر کند غوغا جوانی
غزلیات شهریار
در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست
غزلیات سعدی
در تار حیات دل چه بندی؟
چون پود تو محکمی ندارد
عراقی
دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد
غزلیات حافظ
دیریست که چون هاله همه دور تو گردم
چون بازشوم از سرت ای مه به نگاهی
غزلیات شهریار
در عاشقی رسید به جایی که هرچه من
چون باد تاختم نرسیدم به گرد او
غزلیات شهریار
دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست
غزلیات سعدی
در آب و رنگِ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول، رقم بر جان سپاران زد
غزلیات حافظ
دل مرا، که به هر حال صید لاغر توست
چو می کشیش، میفگن، ببند بر فتراک
عراقی
دل عراقی مسکین، که صید لاغر توست
چو می کشیش میفگن، ببند بر فتراک
عراقی
دگری همین حکایت بکند که من ولیکن
چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد
غزلیات سعدی
دل شکستهٔ حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله، داغ هوایی، که بر جگر دارد
غزلیات حافظ
دل ما مرد، بر تن خوش بموییم
چو عیسی رفت، بر مریم بگرییم
عراقی
دلا بیعشق او منشین ز جان برخیز و سر در باز
چو عیاران مکن کاری که گرد از کار برخیزد
عراقی
دلا ز نورِ هدایت گر آگهی یابی
چو شمع، خنده زنان تَرکِ سر توانی کرد
غزلیات حافظ
دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه در به در میگشت
غزلیات سعدی
دلم، که از سر سودا به هر دری میشد
چو حلقه بین که بمانده است بر در تو کنون
عراقی
دیار هند و اقالیم ترک بسپارند
چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را
غزلیات سعدی
دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی
چو بر امید وصالست خوشگوار آید
غزلیات سعدی
دل و جان مرا هر لحظه بیجرمی بیازاری
چه میخواهی از این مسکین سرگردان؟ نمیدانم
عراقی
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد از این مسکین سرگردان؟ نمیدانم
عراقی
درر است لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند به دامنی در که به دوست بر نریزد
غزلیات سعدی
در دو لختی چشمان شوخ دلبندت
چه کردهام که به رویم نمیگشایی باز
غزلیات سعدی
دلم ز حلقهٔ زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
غزلیات حافظ
دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز
چه جای موم که پولاد در گداز آرد
غزلیات سعدی
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد؟ که سعیِ من و دل باطل بود
غزلیات حافظ
دل چون شکستهسازم ز گذشتههای شیرین
چه ترانههای محزون که به یادگار دارد
غزلیات شهریار
دلی کز یار خود بویی نیابد تن دهد بر باد
چنین دل در کف هجران اسیر و زار اولیتر
عراقی
دود شد شمع از آن شعله که در خرمنش افروخت
چند گویی که به پایان شب غم سحر آید
غزلیات شهریار
در کهن گلشن طوفانزده خاطر من
چمن پر سمن تازه بهار آمده بود
غزلیات شهریار
در آن محیط که باقیست نام خواجه و شیخ
چگونه اهل ادب بر من افتخار کنند
ایرج میرزا
دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
غزلیات شهریار
دریغ پای که بر خاک مینهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد
غزلیات سعدی
در دل زارم نظر کن، کز غمت آمد به جان
چاره کن، جانا، که شد در دست هجرانت اسیر
عراقی
در چنین جان کندنی کافتادهام
چاره جز مردن نمیدانم، دریغ
عراقی
دست بیچاره چون به جان نرسد
چاره جز پیرهن دریدن نیست
غزلیات سعدی
در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو
جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم
عراقی
دل در گره زلف تو بستیم و برآنیم
جویای سر زلف چو شستیم دگربار
عراقی
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
غزلیات سعدی
در بهشت وصل جانافزای او
جز لب او کس رحیق آشام نیست
عراقی
در آینهٔ جهان ندیدم
جز عکس رخت جهان نمایی
عراقی
دلم خیال تو را رهنمای میداند
جز این طریق ندانم خدای میداند
غزلیات سعدی
در جهان چون هرچه خواهی میکنی
جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد
عراقی
در جهان چشمت خرابی میکند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد
عراقی
در ازل دادهست ما را ساقیِ لعلِ لبت
جرعهٔ جامی که من مَدهوشِ آن جامم هنوز
غزلیات حافظ
دلم را شاد کن، ساقی، که نگذاشت
جدایی بر من از غم هیچ باقی
عراقی
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
غزلیات سعدی
در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت
جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟
عراقی
دال با ذال دگر فرق ندارد امروز
جای آن نیست گر ایراد به اُستاد کنند
ایرج میرزا
در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود
جانم به لب از صحبت احباب برآمد
غزلیات شهریار
دیدم و آن چشمِ دلْ سیه که تو داری
جانبِ هیچ آشنا نگاه ندارد
غزلیات حافظ
دل، دولت خرمی ندارد
جان، راحت بیغمی ندارد
عراقی
دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت
عراقی
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده دادهام که چو جان در بر آرمت
غزلیات شهریار
دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد
عراقی
دل دهیم، از سر زلف تو چو بویی یابیم
جان فشانیم، اگر آن رخ زیبا بینیم
عراقی
دل گرفتار کمند زلف تو
جان شکار غمزهٔ جادوی تو
عراقی
دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز
جان سوز بود شرح سیه روزگاریم
غزلیات شهریار
دل چو خواهم باختن در پای او
جان ز شوقش پیش دستی میکند
عراقی
دل زنده میشود به امید وفای یار
جان رقص میکند به سماع کلام دوست
غزلیات سعدی
دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمیشود
جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمیکند
غزلیات حافظ
دامنی گر چاک شد در عالمِ رندی چه باک
جامهای در نیکنامی نیز میباید درید
غزلیات حافظ
در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی
جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد
غزلیات حافظ
در وِثاقند و نیستند در آن
ثابت و محو چون شنیدنیند
ایرج میرزا
دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر
اشعار منتسب حافظ
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت
تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
غزلیات سعدی
دانم که میسرم نگردد
تو سنگ درآوری به گفتار
غزلیات سعدی
دیوار سرایت را نقاش نمیباید
تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت
غزلیات سعدی
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ
غزلیات شهریار
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
غزلیات شهریار
در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد؟ویرانهای چه سنجد؟
عراقی
در کف جور تو افتادم، تو دان
تن به هجران تو در دادم، تو دان
عراقی
دست در حلقهٔ آن زلفِ دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد
غزلیات حافظ
دولت آنست که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست
غزلیات سعدی
دیدم به خوابِ خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
غزلیات حافظ
دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه
تشنه میمیرد و شخص آب زلالی دارد
غزلیات سعدی
در میکده با حریف قلاش
تسبیح و نماز در نگنجد
عراقی
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
غزلیات سعدی
در بحرْ فِتادهام چو ماهی
تا یار مرا به شَست گیرد
غزلیات حافظ
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم در قیامت دامنت
غزلیات سعدی
دست و ساعد میکشد درویش را
تا نپنداری که خنجر میزند
غزلیات سعدی
دست گیر ای دوست این بخت مرا
تا نبیند دشمنم کو کور شد
عراقی
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
غزلیات سعدی
دم به دم گرد درت خواهم گشت
تا مگر بر رخت افتد نظرم
عراقی
دلق و سجاده ناموس به میخانه فرست
تا مریدان تو در رقص و تمنا آیند
غزلیات سعدی
دود سوز من گذشت از آسمان
تا کیم در بوتهٔ هجران کنی؟
عراقی
دوست میدارمت به بانگ بلند
تا کی آهسته و نهان گفتن؟
عراقی
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دلِ غمزدهای سوخته بود
غزلیات حافظ
دشمنان را به حال خود بگذار
تا قیامت کنند و رستاخیز
غزلیات سعدی
دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت
غزلیات سعدی
دور است سر آب از این بادیه، هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
غزلیات حافظ
دستم بگرفت و پا بپا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
ایرج میرزا
دردمندم، بر من مسکین نگر
تا شود درد دلم درمان پذیر
عراقی
در دامنت گریستن سازم آرزوست
تا سر کنم نوای دل بینوای وای
غزلیات شهریار
دست من نگرفت روزی از کرم
تا ز دست او ز پا افتادهام
عراقی
در پرده چند باشی؟ برگیر برقع از روی
تا روی تو ببیند یک دم امیدواری
عراقی
دوش در حلقهٔ ما قصّهٔ گیسویِ تو بود
تا دلِ شب سخن از سلسلهٔ مویِ تو بود
غزلیات حافظ
دولت همت سلطان قناعت خواهم
تا تمنا نکنم نعمت ارباب نعیم
غزلیات شهریار
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
غزلیات سعدی
دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت
تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحری
غزلیات شهریار
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
غزلیات سعدی
دل به ایوان عشق بار نیافت
تا به کلی ز خود نکرد بروز
عراقی
دل همه کوکبهسازی و شبافروزی شد
تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد
غزلیات شهریار
دستم نشود به تخم کَس بند
تا باد تو کرده دست گیرم
ایرج میرزا
در ازل بست دلم با سرِ زلفت پیوند
تا ابد سر نَکَشَد، وز سرِ پیمان نرود
غزلیات حافظ
در ازل هر کو به فیضِ دولت ارزانی بُوَد
تا ابد جامِ مرادش همدمِ جانی بُوَد
غزلیات حافظ
در عشق خیال هر جمالی
پیوسته اسیر خال تا کی؟
عراقی
در حال چو جام سجده بر دم
پیش رخ جان فزای ساقی
عراقی
در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم
پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز
غزلیات شهریار
دانی که چنگ و عود چه تَقریر میکنند؟
پنهان خورید باده که تَعزیر میکنند
غزلیات حافظ
دارم هوس آنکه ببینم رخ خوبت
پس جان بدهم، نیست تمنی به جز اینم
عراقی
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
غزلیات سعدی
در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن
پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا
غزلیات شهریار
دل برده شمع مجلس او
پروانه به شادی و سعادات
غزلیات سعدی
در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیز نیش خار من ای گلعذار من
غزلیات شهریار
دزدانِ خروس دیگرانند
پرهاش بُرون ز جیبِ بنده است!
ایرج میرزا
دریا دریا به تو حسن اندر است
پرده برافکن که تلاطم کنی
ایرج میرزا
داد بدو پاسخی چنین که بباید
پاسخ شاهانه اش به حافظه بسپرد
ایرج میرزا
دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟
بیهوده قصهٔ خود در پیش تو چه خوانم؟
عراقی
دستگیرا، نظر به کارم کن
بین که کارم ز دست میبرود
عراقی
دیر آشناتر از تو ندیدم ولی چه سود
بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای
غزلیات شهریار
دیدیم که بیعشق رخش زندگیی نیست
بیعشق رخش زنده مبادیم دگربار
عراقی
در بُن یک بیشه ماکیانی هر روز
بیضه نهادی و بردی آن را یک کُرد
ایرج میرزا
دل را خوش است با جان گر زآن توست، یارا
بیروی تو دل من با جان چه کار دارد؟
عراقی
دل که خورد از جام عشقش جرعهای
بیخبر شد، شور و مستی میکند
عراقی
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
غزلیات حافظ
دیری است که بر در قبول است
بیچاره دلم ، که نیک خوار است
عراقی
دی در گذار بود و نظر سویِ ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذارِ عمر
غزلیات حافظ
داند که در این نَشئه چهها بر سرش آید
بیچاره از آن لحظۀ اوّل نِگران است
ایرج میرزا
دل من چشم میدارد کزین ره
بیابد بهر چشمش توتیایی
عراقی
درآ که در دلِ خسته توان درآید باز
بیا که در تنِ مُرده رَوان درآید باز
غزلیات حافظ
دستخوشِ جفا مَکُن آبِ رُخَم که فیضِ ابر
بی مددِ سِرشکِ من دُرِّ عَدَن نمیکند
غزلیات حافظ
دل اهل هنر از دست شماها خون شد
بی جهت نیست اگر ناله و فریاد کنند
ایرج میرزا
در گلستان میگذشتم صبحدم
بوی یارم در مشام افتاد باز
عراقی
در دلم بنگر، که از یاد رخت
بوستان و باغ و صحرایی خوش است
عراقی
در پی سیمرغ وصلش عالمی دل خستهاند
بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی
عراقی
در خیال این همه لُعبَت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نامِ تماشا ببرد
غزلیات حافظ
دلی که با غم عشق تو در میان آمد
بهر گنه ز کنارش کنار نتوان کرد
عراقی
دلم با اینهمه انده، ز شادی
بهار و باغ و بستان مینماید
عراقی
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
غزلیات حافظ
دروغ و راست همه متهم شدند به جُبن
به هر وسیله ز خود دفع اتهام کنند
ایرج میرزا
دَمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلقِ ما کز این بهتر نمیارزد
غزلیات حافظ
دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران
به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب
غزلیات شهریار
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
بِه که با دشمن نمایی حال زار خویش را
غزلیات سعدی
دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست
به فُسوسی که کُنَد خصم، رها نتوان کرد
غزلیات حافظ
دل اگر خداشناسی، همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
غزلیات شهریار
دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی
غزلیات شهریار
در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال
به سرت کز سر من آن همه پندار برفت
غزلیات سعدی
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
غزلیات سعدی
دلم را خسته میداری ز تیر غم، روا باشد
به دست هجر جانم را چرا افگار میداری؟
عراقی
دگر چه عرض کُنَم دیرتر اگر بدهد
به دست خود چه بلا ها به جان خود کردست
ایرج میرزا
درین هم یاریم ندهی، به دشنامی عزیزم کن
به دردی قانعم از تو، چگونه یار میداری؟
عراقی
دلی که غرق شود در شکوه این دریا
به چشم باز رود در شگفت رؤیایی
غزلیات شهریار
دو اسبه پیک نظر میدوانم از چپ و راست
به جست و جوی نگاری، که نور دیدهٔ ماست
عراقی
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بُوَد خطرم زین دل محالاندیش
اشعار منتسب حافظ
درآ شاد از درم: کز آرزویت
به جان آمد دل پر غم، کجایی؟
عراقی
در پناه علم سبز تو با چهره زرد
به تظلم ز بر چرخ کبود آمدهایم
غزلیات شهریار
دلم که لافِ تَجَرُّد زدی، کنون صد شغل
به بویِ زلفِ تو با بادِ صبحدم دارد
غزلیات حافظ
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
عراقی
دیدهاید آخر که چون بودم عزیز در گهش؟
بنگرید اکنون چه خوارم؟ الغیاث ای دوستان
عراقی
در قصهٔ درد من نگه کن
بنگر که چگونه زار رفتم
عراقی
در بزم قلندران قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
عراقی
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال، هان که از این پرده کار ما به نواست
غزلیات حافظ
درین وادی خونخوار غم تو
بماندم بی کس و تنها، کجایی؟
عراقی
دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین
بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد
غزلیات سعدی
در این خیال به سر شد زمانِ عمر و هنوز
بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمیآید
غزلیات حافظ
دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست
غزلیات سعدی
دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر
بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت
غزلیات شهریار
دلم از جان نخست دست بشست
بعد از آن دیده بر رخت افکند
عراقی
در سماع دردمندان حاضر آ، یارا، دمی
بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم
عراقی
دریاب، که نیک دردمندم
بشتاب، که سخت ناتوانم
عراقی
دریاب که از عمر دمی بیش نمانده است
بشتاب، که اندر نفس باز پسینم
عراقی
دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور
بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد
غزلیات حافظ
درین ره خواستم زد دست و پایی
بریدند، ای دریغا، دست و پایم
عراقی
دو عالم را به یک بار از دل تنگ
برون کردیم تا جای تو باشد
غزلیات سعدی
در شگفتم که در این مدتِ ایامِ فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
غزلیات حافظ
دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت
برق یمانی بجست گرد بماند از سوار
غزلیات سعدی
دارم امّید بر این اشکِ چو باران که دگر
برقِ دولت که بِرَفت از نظرم بازآید
غزلیات حافظ
دی در میان زلف بدیدم رخ نگار
بر هیئتی که عقده محیط قمر شود
اشعار منتسب حافظ
دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
غزلیات سعدی
در راه پاکبازان این حرفها چه خیزد؟
بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟
عراقی
دل گم گشتهٔ خود بار دگر یافتمی
بر سر کوی تو گر هیچ گذر داشتمی
عراقی
در لبِ تشنهٔ ما بین و مدار آب دریغ
بر سَرِ کُشتهٔ خویش آی و ز خاکَش برگیر
غزلیات حافظ
دل که ز جان سیر گشت خون جگر میخورد
بر سر خوان غمت باز به مهمانی است
عراقی
دل، که از دیدار تو محروم ماند
بر در لطفت فرستادم، تو دان
عراقی
در کوی تو آمدیم و ما را
بر خاک درت تو جا نکردی
عراقی
در کار من درهم آخر نظری فرمای
بر حال من پر غم آخر نظری فرمای
عراقی
در دل همه مهر او نویسیم
بر جان همه عشق او نگاریم
عراقی
در کار من غمزده ای دوست نظر کن
بر جان من دلشده ای یار، ببخشای
عراقی
دو چشم تو، خود اگر عاشقی، پر آب بود
بر آب نقش لطیف نگار نتوان کرد
عراقی
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد
غزلیات سعدی
دانی که تو گر بیش کنی همهمه و قال
بدنام کنی خود را قطع نظر از من
ایرج میرزا
دریچههای شبستان به مهر و مه بستم
بدان امید که از چشم بد نهان مانم
غزلیات شهریار
دیده را دَستگَهِ دُرّ و گهر گر چه نَمانْد
بخورد خونی و تدبیرِ نثاری بکند
غزلیات حافظ
دوست، گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت، گو پشت مَکُن رویِ زمین لشکر گیر
غزلیات حافظ
دلا، درمان مجو، با درد خو کن
بجای وصل هجران است، حالی
عراقی
درین ره گر به ترک خود بگویی
ببینی کان چه میجویی خود اویی
عراقی
دستی که در فراق تو میکوفتم به سر
باور نداشتم که به گردن درآرمت
غزلیات شهریار
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی
عراقی
در خویش زنیم آتش و خلقی به سر آریم
باشد که ببینیم بدین شعبده بازت
غزلیات شهریار
در بند امید، ای دل، بگشای دو دیده
باشد که ببینی رخ دلدار که داند؟
عراقی
دَردَم نهفته بِه ز طبیبانِ مدعی
باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند
غزلیات حافظ
دادهام بازِ نظر را به تَذَرْوی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
غزلیات حافظ
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟
عراقی
دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چارسو ندارد
غزلیات شهریار
دل که از ناوَکِ مژگانِ تو در خون میگشت
باز مشتاقِ کمانخانهٔ ابرویِ تو بود
غزلیات حافظ
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر
غزلیات سعدی
دوش ای پسر می خوردهای چشمت گواهی میدهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
غزلیات سعدی
دنبال تست این هو و جنجال عاشقان
باری برو که این هو و جنجال میبری
غزلیات شهریار
دلکش آن چهره که چون لاله برافروخته از شرم
بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید
غزلیات شهریار
درد دوری میکشم گر چه خراب افتادهام
بار جورت میبرم گر چه تواناییم نیست
غزلیات سعدی
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبایی را
غزلیات شهریار
دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست
باد نوروز علی رغم خزان بازآمد
غزلیات سعدی
در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت
غزلیات سعدی
درد دل با سنگدل گفتن چه سود
باد سردی میدمم در آهنت
غزلیات سعدی
درد نهانی به که گویم که نیست
باخبر از درد من الا خبیر
غزلیات سعدی
در خاک و خون فُتاده و تازَنْد بر تَنَش
با نعلها که ناله برآرَدْ ز خارهها
ایرج میرزا
در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!
با محرمی موافق، با همدمی یگانه
عراقی
در دل نکنی مقام یعنی
با قلب عیار در نگنجد
عراقی
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
غزلیات سعدی
دانی که چرا طفل به هَنگامِ تَوَلّد
با ضَجّه و بی تابی و فریاد و فَغان است
ایرج میرزا
در درد گریز، کوست همدم
با سوز بساز، کوست همساز
عراقی
دشمن خود تویی، چو در نگری
با خودت کارزار باید کرد
عراقی
در جهان گر نه یار داشتمی
با جهان خود چه کار داشتمی؟
عراقی
در بارگاه دردت درمان چه راه یابد؟
با جلوهگاه وصلت هجران چه کار دارد؟
عراقی
در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشم خواب داشت
غزلیات سعدی
دایم، تو ای عراقی، میگوی این حکایت:
با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟
عراقی
دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت
با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت
غزلیات سعدی
در راه باز ماندهام، ار یار دیدمی
با او بگفتمی که: من از یار ماندهام
عراقی
در دیده خیال تو نیاید
با آب نگار در نگنجد
عراقی
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
غزلیات شهریار
دشمنم را بد نمیخواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست
غزلیات سعدی
دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز
این عشوه دروغ دگربار بنگرید
غزلیات سعدی
دست مادر بوسد و روی پدر
این در آغوشش کشد آن در کنار
ایرج میرزا
در عهدۀ تعویق گر اُفتَد ز این پیش
این خلعتِ آخر است یعنی که کفن
ایرج میرزا
در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست
این چشم مست و فتنه خون خوار بنگرید
غزلیات سعدی
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهَنگ
ایرج میرزا
دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
غزلیات شهریار
در پاشْ فِتادهام به زاری
آیا بُوَد آن که دست گیرد؟
غزلیات حافظ
داغ فراق بین که طربنامه وصال
ای لالهرخ به خون جگر مینگارمت
غزلیات شهریار
دی عزیزی گفت حافظ میخورد پنهان شراب
ای عزیزِ من! نه عیب آن بِه که پنهانی بود؟
غزلیات حافظ
در غم عشق اگر رود سر ما
ای عراقی، برو، که بهروزیم
عراقی
دستی که گاه خنده به آن خال میبری
ای شوخ سنگدل دلم از حال میبری
غزلیات شهریار
دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع
ای سر زلف تو مجموع پریشانیها
غزلیات شهریار
در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را
ای زلف که داد این همه پیچ و خم و تابت
غزلیات شهریار
در پرتو آفتاب حسنش
ای ذره تو را مجال تا کی؟
عراقی
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
اشعار منتسب حافظ
درد دل با تو همان به که نگوید درویش
ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست
غزلیات سعدی
دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش است
غزلیات شهریار
دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس
او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم
عراقی
دیدم گل بستان ها ، صحرا و بیابان ها
او بود گلستان ها ، صحرا همه او دیدم
عراقی
در خَمِ زلفِ تو آویخت دل از چاهِ زَنَخ
آه، کز چاه برون آمد و در دام افتاد
غزلیات حافظ
در مذاق همه کس شیرینی
انگبینی؟ شکری؟ سیلانی؟
عراقی
دانند جهانیان که در عشق
اندیشه عقل معتبر نیست
غزلیات سعدی
دریاب، کز آتش فراقت
اندیشهٔ جانگداز داریم
عراقی
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت
غزلیات حافظ
در اِیاب و دِهاب مهمان شد
اندر آن باغ شاه با دلِ شاد
ایرج میرزا
در شگفتم که چون برفت از دست
آن همه زیب و زیور و آذین
ایرج میرزا
در کوی تو جان سپرد دگر بار
آن مرغک بال و پر شکسته
عراقی
دل گم شد، ازو نشان نیابم
آن گم شده در جهان نیابم
عراقی
دل گم شد، ازو نشان نمییابم
آن گم شده در جهان نمییابم
عراقی
در چمن پروانه عاشق منش
آن گل جان دار خوش نقش و نگار
ایرج میرزا
در دکان همه بادهفروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه تست
غزلیات شهریار
دانی که خبر ز عشق دارد
آن کز همه عالمش خبر نیست
غزلیات سعدی
دخترِ خاک گت دخترِ شه
آن قمر طلعت فرشته نهاد
ایرج میرزا
دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بیدوا نبود
غزلیات شهریار
داغ پنهانم نمیبینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیدهاند آن گفتهاند
غزلیات سعدی
دل عراقی بیچاره آرزومند است
امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟
عراقی
دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید
امشب بیا که نیست به فردا تقبلی
غزلیات شهریار
در کوی تو لولیی، گدایی
آمد به امید مرحبایی
عراقی
دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت
غزلیات شهریار
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله، که تلف کرد و که اندوخته بود؟
غزلیات حافظ
در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست
الا در آن مقام که ذکر شما رود
غزلیات سعدی
دل میبرد به دعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمهای را کز دل خبر نباشد
غزلیات سعدی
درین دریا گلیمت شسته گردد
اگر یک بار دست از خود بشویی
عراقی
دل واماندهام بس همرهانش کاروانی شد
اگر خواند به آهنگ درای کاروان خواند
غزلیات شهریار
دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم
اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟
عراقی
دارد همه چیز آدمی زاد
افسوس که خرمی ندارد
عراقی
درِ میخانه بستهاند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب
غزلیات حافظ
در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین
افتاده خوار و غمگین در گوشهٔ خرابات
عراقی
دیدهٔ من به تو بیند عالم
آفتابی؟ قمری؟ اجفانی؟
عراقی
دیدم به لب جوی جهان گذران را
آفاق همه نقش رخ آب برآمد
غزلیات شهریار
دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی
آشنایی قصهٔ دردم شنودی کاشکی
عراقی
در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشکریزان هوس دامن مادر کردم
غزلیات شهریار
در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ساقیا
عراقی
در دل و چشمم، ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ای پسر
عراقی
دیوانهٔ روی اوست دایم
آشفتهٔ موی اوست پیوست
عراقی
دردا! که درون آدمی زاد
آسایش و خرمی ندارد
عراقی
دل گفت: هر آنچه او ندانست
از وی چه نشان دهیم: آن کو؟
عراقی
در انتظار وصلت جانم رسید بر لب
از وصل تو چه حاصل، ما را جز انتظاری؟
عراقی
در باغ همه رخ تو بیند
از هر ورق گل، آن که بیناست
عراقی
دانست که در غمیم بی او
از لطف نکرد شاد ما را
عراقی
دلِ ما را که ز مارِ سرِ زلفِ تو بِخَست
از لبِ خود به شفاخانهٔ تریاک انداز
غزلیات حافظ
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست
غزلیات سعدی
در کار شو کنون، غم کاری بخور، که من
از کار هر دو عالم بیکار ماندهام
عراقی
دل در جهان مَبَند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصهٔ جمشیدِ کامگار
غزلیات حافظ
در کفِ غصه دوران، دلِ حافظ خون شد
از فراقِ رُخَت ای خواجه قوامُ الدین، داد
غزلیات حافظ
دل گفت که: حال من چه پرسی؟
از شیفتگان سال تا کی؟
عراقی
دل کز طوافِ کعبهٔ کویت وقوف یافت
از شوقِ آن حریم ندارد سرِ حجاز
غزلیات حافظ
در سوختهای آتش شمع رخش افتاد
از سوز دلش شعلهٔ انوار برآمد
عراقی
در میان آمدمی چون سر زلفت با تو
از سر زلف تو گر هیچ کمر داشتمی؟
عراقی
در آفاق گشادهست ولیکن بستهست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
غزلیات سعدی
دل برقرار نیست که گویم نصیحتی
از راه عقل و معرفتش رهنمون شود
غزلیات سعدی
دردم در این یکی بر چپ رود آن یک به راست
از دو جانب دوخته بر در نظر رم میکنند
ایرج میرزا
در وصل تو را چو نیست طالع
از دفتر هجر فال تا کی؟
عراقی
دارم گلهها، ولی نه از دوست
از دشمن پر فسون و نیرنگ
عراقی
در خانهٔ ما نمینهد پای
از دست مگر بداد ما را؟
عراقی
دردی غمم مده، که من خود
از درد فراق تو خرابم
عراقی
درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
عراقی
در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم
از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم
عراقی
در شهر ز عشق تو بسی فتنه و غوغاست
از خانه برون آ، بنشان شور شغب خیز
عراقی
در چشم نهادهام که یابم
از خاک در تو توتیایی
عراقی
دل خون شده، جان به لب رسیده
از حسرت آن جمال تا کی؟
عراقی
دشمن گر آستین گل افشاندت به روی
از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود
غزلیات سعدی
در دل چو کنی منزل، هم جان ببری هم دل
از تو چه مرا حاصل؟ آخر چه وصال است این؟
عراقی
در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان
از بیدلی لب من با آن چه کار دارد؟
عراقی
دل ز جان و تن کنون دل برگرفت
از بد و نیک جهان ببرید رفت
عراقی
دالانی از بهشتم بخشید و دلبخواهم
آری بهشت دیدم دالان دلبخواهی
غزلیات شهریار
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخنِ عشق نشانی دارد
غزلیات حافظ
داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
عراقی
دیدن رویت، که دیرینه تمنای دل است
آرزویی در دل این ناتوان انداخته
عراقی
دریاب دست من که به پیری رسی جوان
آخر به پیش پای توگم شد جوانیم
غزلیات شهریار
در غمت دود آن به عرش رسد
آتشی، کز درون برافروزیم
عراقی
در نار چو رنگ رخ دلدار بدیدم
آتش همه باغ و گل و گلزار گرفتم
عراقی
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
غزلیات سعدی
دختران
آبرویی غزلیات سعدی
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت
غزلیات سعدی
در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش
آب حیوان میرود هر دَم ز اقلامم هنوز
غزلیات حافظ
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
«آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری»
غزلیات شهریار
دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
غزلیات شهریار
در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان
کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو؟
عراقی
دل که سودای تو میپخت آرزویش خام ماند
کو تنور آرزو تا اندر او بندم فطیر؟
عراقی
دوش با شمع گفتم از سر سوز
که: من از عشق یار میگریم
عراقی
در دیر میزدم من، ز درون صدا بر آمد
که: درآی، ای عراقی، که تو خود حریف مایی
عراقی
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی
که یحتمل که اجابت بود دعایی را
غزلیات سعدی
دلا مباش چنین هرزه گَرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
غزلیات حافظ
دلم، که حلقه به گوش در تو شد مفروش
که هیچ قدر ندارد بهای قطرهٔ خون
عراقی
دلا، با این همه امید دربند
که هم روزی رخ دلدار بینی
عراقی
دهانِ تَنگِ شیرینش، مگر مُلکِ سلیمان است
که نقشِ خاتمِ لعلش، جهان زیرِ نگین دارد
غزلیات حافظ
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
غزلیات حافظ
در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ
که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم
غزلیات شهریار
در من این عیب قدیمست و به در مینرود
که مرا بی می و معشوق به سر مینرود
غزلیات سعدی
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و بازپیوستند
غزلیات سعدی
دریغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گَردشان به هوایِ دیارِ ما نرسد
غزلیات حافظ
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
ایرج میرزا
دمی از پرده بیرون آی، باری
که کلی پردهٔ صبرم دریدی
عراقی
درین وادی فرو شد کاروانها
که کس نشنید آواز درایی
عراقی
دلا تو غافلی از کار خویش و میترسم
که کس درت نگشاید چو گم کنی مفتاح
اشعار منتسب حافظ
دفترِ دانش ما جمله بشویید به مِی
که فلک دیدم و در قصدِ دلِ دانا بود
غزلیات حافظ
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
غزلیات سعدی
دیدی آن قهقههٔ کبکِ خرامان حافظ
که ز سرپنجهٔ شاهینِ قضا غافل بود
غزلیات حافظ
دل چون آینه اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
غزلیات شهریار
در سرای در این شهر اگر کسی خواهد
که روی خوب نبیند به گل برانداید
غزلیات سعدی
دل من آینهٔ توست، پاک میدارش
که روی پاک نماید، بود چو آینه پاک
عراقی
دل شکستهام آن لحظه دل ز جان برداشت
که رسم جور و جفای تو در جهان آمد
عراقی
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود امروز نوروز
غزلیات سعدی
دل مردم دگر کسی نبرد
که دلی نیست کان اسیر تو نیست
غزلیات سعدی
دیر اگر آمده شیر آمده عذرش بپذیر
که دل از چشم سیه عذرپذیر آمده است
غزلیات شهریار
درخت میوه مقصود از آن بلندترست
که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد
غزلیات سعدی
دگر قمار محبت نمیبرد دل من
که دستِ بردی از این بختِ بدبیارم نیست
غزلیات شهریار
دلی دارم، چه دل؟ محنت سرایی
که در وی خوشدلی را نیست جایی
عراقی
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه خونابه جگر میگشت
غزلیات سعدی
درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد
غزلیات سعدی
دل مسکین چرا غمگین نباشد؟
که در عالم نیابد دلربایی
عراقی
دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت
که در دو دیده یاقوت بار برگردد
غزلیات سعدی
درِ میخانه ببستند خدایا مپسند
که درِ خانهٔ تزویر و ریا بگشایند
غزلیات حافظ
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این رَه نباشد کار بی اجر
غزلیات حافظ
درازای شب از ناخفتگان پرس
که خواب آلوده را کوته نماید
غزلیات سعدی
دل بیمار من بیند نپرسد
که چون شد حال بیماری؟ دریغا
عراقی
دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش
که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعهدان سازد
عراقی
دلم به حال تو ای دوست دار ایران سوخت
که چون تو شیر نری را در این کُنام کنند
ایرج میرزا
دل ما به دور رویت ز چمن فَراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
غزلیات حافظ
دوامِ عمر و مُلکِ او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکهٔ دولت به دورِ روزگاران زد
غزلیات حافظ
دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات
که جز به روی تو بینم به روشنایی باز
غزلیات سعدی
دل ضعیفم از آن میکَشَد به طَرْفِ چمن
که جان ز مرگ به بیماریِ صبا ببرد
غزلیات حافظ
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم
که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت
غزلیات سعدی
دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندین است
عراقی
دست بردار از دلم ای شاه
که تو این ملک را گدا کردی
ایرج میرزا
دگر به دست نیاید چو من وفاداری
که ترک میندهم عهد بیوفایی را
غزلیات سعدی
دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن
که پیش تیر غمت صابری سپر گیرد
غزلیات سعدی
دلا ز رنجِ حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطرِ امیدوارِ ما نرسد
غزلیات حافظ
دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن
که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد
غزلیات حافظ
دگر به حجره نگنجد دماغ سودایی
که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد
غزلیات شهریار
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
غزلیات سعدی
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم
که با تو صورت دیوار در نمیگنجد
غزلیات سعدی
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند
که با این دَرد اگر دربند درمانند، در مانند
غزلیات حافظ
دل من با خیالت دوش میگفت:
که این درد مرا درمان که دارد؟
عراقی
در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند
غزلیات سعدی
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که اِستِظهارِ هر اهلِ دلی بود
غزلیات حافظ
در آن لحظه که بنماید جمال خود عجب نبود
که از حسرت سرانگشت تعجب در دهان میری
عراقی
در دیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
عراقی
درون ما ز تو یک دم نمیشود خالی
کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب
غزلیات سعدی
دریغا! رفت عمر من، ندیدم یک نفس رویت
کنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان
عراقی
درین امید عمرم رفت کاخر:
کند یادم به پیغامی دریغا
عراقی
در آتشم بنشاند چو با کسان بنشیند
کنار من ننشیند که آتشم بنشاند
غزلیات شهریار
در حقایق و گنجینه ادب قفل است
کلید فتح به کنج فنا توانی یافت
غزلیات شهریار
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
غزلیات سعدی
در همه شهر ای کمان ابرو
کس ندانم که صید تیر تو نیست
غزلیات سعدی
درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد
غزلیات سعدی
دردا! که درین سرای پر غم
کس دولت بیغمی ندارد
عراقی
درین دریا فگن خود را مگر دری به دست آری
کزین دریای بیپایان گهر بسیار برخیزد
عراقی
درمان اگر نداری، باری به درد یاد آر
کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد
عراقی
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست میرود سرم ای دوست دست گیر
غزلیات سعدی
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
غزلیات سعدی
دوش از جنابِ آصف، پیکِ بشارت آمد
کز حضرتِ سلیمان، عشرت اشارت آمد
غزلیات حافظ
در عقل نمیگنجد در وهم نمیآید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید
غزلیات سعدی
دانم که روا ندارد آن خود
کز باغ رخش گلی ببوییم
عراقی
دو چشم مست تو شهری به غمزهای ببرند
کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد
غزلیات سعدی
دلبری بود در کنار مرا
کرد از من کنار، میگریم
عراقی
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس
کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا
غزلیات حافظ
در گریز نبستهست لیکن از نظرش
کجا روند اسیران که بند بر پایند
غزلیات سعدی
دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین
کتابتی بنوسید کبوتری بپراند
غزلیات شهریار
در کارِ گلاب و گل حکمِ ازلی این بود
کاین شاهدِ بازاری وان پرده نشین باشد
غزلیات حافظ
دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود
غزلیات سعدی
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید
کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد
غزلیات سعدی
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
غزلیات حافظ
دلم از دست بِشُد دوش چو حافظ میگفت
کای صَبا نَکهَتی از کویِ فلانی به من آر
غزلیات حافظ
داروی درد عشق یعنی می
کاوست درمان شیخ و شاب بیار
اشعار منتسب حافظ
در عالم وصفش به جهانی برسیدم
کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود
غزلیات سعدی
دور دار از خاک و خون دامن، چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند، قربان شما
غزلیات حافظ
در سایه مجو دل عراقی
کان ذره به آفتاب پیوست
عراقی
در دستۀ شاحسین بنگر
کان تُرک کفن فکنده در پیش
ایرج میرزا
دامن کشان حسن دلاویز را چه غم
کآشفتگان عشق گریبان دریدهاند
غزلیات سعدی
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
غزلیات شهریار
- ۰۲/۰۳/۰۴